دکترعلی کُردان در مجلس شورای اسلامی: رُخصت ای جُمله وکیلان وطن، صحبتو آغاز بکنم یا نکنم؟ نمایندگان مجلس شورای اسلامی همه با هم: میخوای بکن میخوای نکن بهر توجیه سخن چاک دهن وا بکنم یا نکنم؟ میخوای بکن میخوای نکن قصه دکتر آکسفوردیام مو شرح بدهم یا ندهم؟ میخوای بده میخوای نده . یک گزارش زغلطکاریی دوران جوانی، توی ساری، بدهم یا ندهم؟ میخوای بده میخوای نده پرده عصمت آن دختر زانی بدرم یاندرم؟ میخوای بدر میخوای ندر شرح زندانیي چند ماهه تو ساواک نصیری بدهم یا ندهم؟ میخوای بده میخوای نده شکوه از دهر ستمگر بکنم یا نکنم؟ میخوای بکن میخوای نکن گله و ناله از این شانس مزخرف بکنم یا نکنم؟ میخوای بکن میخوای نکن خاک عالم بهسر این سر بیمُخ بکنم یا نکنم ؟ میخوای بکن میخوای نکن سر دیوانه بهدیوار توالت بزنم یا نزنم؟ میخوای بزن میخوای نزن ریش آخوندیام از ته بزنم یا نزنم؟ میخوای بزن میخوای نزن یقه پیرهن از تن بدرم یا ندرم؟ میخوای بدر میخوای ندر داد و فریاد توی «مجلس» بزنم یا نزنم؟ میخوای بزن میخوای نزن مدرک پروفسوری از رُم و پاریس بخرم یا نخرم؟ میخوای بخر میخوای نخر پول مفت بابت آن مدرک باطل بگیرم یا نگیرم؟ میخوای بگیر میخوای نگیر حقه و دوز کلک بر سر مردم بزنم یانزنم؟ میخوای بزن میخوای نزن وعدههای سر خرمن توی رختکن بدهم یا ندهم؟ میخوای بده می خوای نده نوکر رهبر شیرین سخنات من بشوم یا نشوم؟ میخوای بشو میخوای نشو بوسه بر پاشنه نعلبن سیاهاش بزنم یا نزنم؟ میخوای بزن میخوای نزن دل دیوونهی عاشق بهفدایش بکنم یا نکنم؟ میخوای بکن میخوای نکن گله از حیلهی یک دشمن صهیون بکنم یا نکنم؟ میخوای بکن میخوای نکن بابت رأی وزارت زمقاماش یه تشکر بکنم یا نکنم؟ میخوای بکن میخوای نکن بوسه بر چفیه خط خطی رو دوشاش بزنم یا نزنم؟ میخوای بزن میخوای نزن شکوه از صاحبِ لامذهب آکسفورد بکنم یا نکنم ؟ میخوای بکن میخوای نکن چرخ ماشین ِشو با خنجری پنچر بکنم یا نکنم؟ میخوای بکن میخوای نکن مدرک دکتری رو توی توالت بریزم یا نریزم ؟ میخوای بریز میخوای نریز گریهها در غم نابودی آن سر بدهم یا ندهم؟ میخوای بده میخوای نده توی استخر حماقت ز خجالت بپرم یا نپرم؟ میخوای بپر میخوای نپر غصه شغل وزارت بخورم یا نخورم؟ میخوای بخور میخوای نخور بنز اهداییی دولت برونم یا نرونم؟ میخوای برون میخوای نرون تو اتوبان کرج گاز بدهم یا ندهم؟ میخوای بده میخوای نده توی هیلتون، توی مبل، لم بدهم یا ندهم؟ میخوای بده میخوای نده توی سالون سر سفره، چلوام را بخورم یا نخورم؟ میخوای بخور میخوای نخور مرغ بریانی کینتاکی بهنیشام بکشم یا نکشم؟ میخوای بکش میخوای نکش دو سه عاروق، پس آبدوغ، سر امت بزنم یا نزنم؟ میخوای بزن میخوای نزن صلواتی به فلانی و به آلاش بزنم یا نزنم؟ میخوای بزن میخوای نزن یک شکایت ز«الف» یا ز «توکل» بکنم یا نکنم؟ میخوای بکن میخوای نکن میخوای بکن میخوای نکن میخوای برو میخوای برو میخوای بزن میخوای نزن
هرچند شرح اوضاع و احوال اجتماعی اروپا در اوایل قرن بیست، بویژه تشریح اوضاع اجتماعیی آلمان در آن دوره، بسیار ضروری، مهم، عبرتانگیز و حائز اهمیتِ تاریخیست و شرح آن بُرهه از تاریخ که سرانجام به شعلهور شدن آتش جنگ جهانیی اول انجامید، و به فاجعه ظهور و صعود ناسیونال سوسالیستهای فاشیست (نازیها) و بهقدرت رسیدن آدولف هیتلرختم شد و در نهایت به جنگ جهانی دوم منتهی گردید، در روشنشدن مطلب یاری میرساند و باید در بارهاش گفت و نوشت، ولی دریغا وقتگیر است و در گنجایش فضای این نوشته اینترنتی نیست. هم به احتمال خارج از حوصله شما خوانندگان عزیز. با این حال، با توجه بهاهمیت موضوع، اجازه بدهید بهطور اختصار و بهصورت تلگرافی و در حاشیه، اوضاع اجتماعی آلمان را در دوران قبل از ظهور فاجعه شرح بدهم و تشریح بکنم وضع زندگیی فلاکتبار (بعد از جنگ جهانی I) آلمانها را، که منجر به ظهور هیتلر و آغازگر همه بدبختیها شد. * آنچه در بخش نخست این یاد داشت و اینک در این بخش مینویسم ذرهای از مسؤلیت هیتلر و از بار جنایات وی بر علیه بشریت نمیکاهد. نیز کسانی که در نابودی انسانها به او یاری رساندند به همان اندازه و نه کمتر، مسؤل آن قساوتها هستند. چشم بستن بر حقایق و دوری از ذکر آنچه گذشته است، دردی دوا نمیکند. گفتنیها را باید گفت. * آلمان، با وجودیکه قدرتمند ترین نیرو در اروپا بود، اما بر اثر سهلانگاری قیصرش ویلهلم دوم و مشاورین نالایقاش و حرفشنوی پادشاه از آنها و سپردن امور به ارتشیان و دخالت مستقیم ژنرالها در سیاست خارجیی مملکت، کشور وارد جنگی شد ( جنگ جهانی اول) که آن زمان و در آن شرایط هیچ نیازی به آن نبود. کشته شدن ولیعهد اتریش در سارایه وو، بهانهای بیش نبود و در حقیقت چندان ربطی به ویلهلم دوم و آلمان نداشت. شاید دلیل واقعیی جنگ، هرچند مضحک بهنظر برسد، رُنسانس صنعت و تکنیک و توسعه سریع و برقآسای تکنیک و اختراع ماشین آلات جدید و مدرن و مختلف بود، که قبل از آن، به اینصورت، وجود نداشتند، بویژه ابزار و آلات جنگی مدرن، کشتیهای جنگی، زیر دریاییهای مدرن، که آلمانها در جهان در ساخت آن سرآمد بودند، تانکهای زرهی، توپهای دوربُرد، هواپیما و... و این خیال و توهم، که هرکس قویتر از دیگریست و باید با پیشدستی در جنگ، طرف را سر جایاش بنشاند و آقاییی اروپا را در دست گیرد. این تصور دستِکم دربین ژنرالهای آلمانی وجود داشت، که میخواستند به فرانسه و روس درس عبرت بدهند....
* این مطلب را نیز ناگفته نگذارم: هنگامی که پرتقالیها، اسپانیاییها، بویژه انگلیس و فرانسه، هلندیها و بلژیکیها، جهان را بین خود تقسیم میکردند، از قاره آفریقا گرفته تا آمریکا، چه شمال، چه مرکز چه جنوباش؛ تا هندوچین، تا خاور نزدیک و میانه و دور و کجا و کجا ... آلمانها خواب بودند!! و زمانی بیدار شدند، که جز صحرای کویر و شنزار (نامیبیا) و چند جزیره لُخت و پتی، در آنطرف دنیا، در دریای معروف به (دریای جنوب)، پشت استرالیا، چیزی دیگر باقی نمانده بود، که اگر این بیابان و آن جزایر هم، در آن زمان، ارزشی استراتژیک میداشتند، بیشک انگلیس و فرانسه و هلند، به امان خدا رهایشان نمیکردند. آلمانها کلاه سرشان رفته بود، نه! ببخشید! خواب بودند، چرت میزدند! و این در حالی بود که در علم و صنعت، در اختراع و سازندگی، در صنعت و اقتصاد، چیزی از دیگران کم نداشتند. ولی گویا از سالها پیش، آن زمان که « یوزف هایدن»، «لودویک فان بتهوون»، «یوهان سباستیان باخ»، « ریچارد واگنر»، «ولفگانگ آمادیوس موتزارت»، نابغههای موسیقی، سمفونیهای جهانگیر را به دنیا عرضه میکردند، سیاستمداران آلمان در آوای موسیقی، یا بهقول آخوندها در آلات لهو و لعب، گُم شده بودند. * جنگ جهانی اول بیشاز چهار سال بهطول انجامید. آدولف هیتلر، داوطلب در جنگ، نخست در سمت سرباز ساده، سپس به عنوان سرجوخه، که رشادتهایی از خود نشان داد و مفتخر به دریافت صلیب آهنین درجه 2 شد، شاهد این جنگ فرسایشی در جبههها و شاهد تسلیم ننگین ارتش آلمان بود. تسلیمی که او بهشدت مخالفاش بود و سوگند یاد کرد که این خیانت، خیانت تسلیم را هرگز به سیاستمداران و مقصرین در وطن، نبخشد. چه تجربه تلخ و خانمانسوزی! در این نبرد ننگین و دیوانه، برای نخستینبار از سلاح شیمیایی استفاده شد. برای نخستینبار حمله از آسمان و بمبارانهای انبوه هوایی صورت گرفت. برای نخستین بار کشتار انسانها در سطحی گسترده رُخ داد، برای نخستینبار جبههها قفل شدند و جنگ سنگر و فرسایشی بر زبانها افتاد. برای نخستین بار در یک زمان چهار امپراتوری و سلطنت مطلقه فرو ریختند: امپراتوری عثمانی، روسیه تزاری، اتریش/مجارستان و آلمان. سلسله پادشاهان معروفی که چند قرن حکومت کرده بودند منقرض شدند: رومانوفها در روسیهی تزاری، عثمانیها در آسیای صغیر، هابسبورگها در اتریش/مجارستان و «هوهن سولرنها» در آلمان. فرو ریزی این مستبدین سببساز تحولات جدیدی در اروپا گردید، نه تنها در اروپا، که در جهان. نظم جهانی دوباره پیریزی شد. ابر قدرت آمریکا «متولد» شد! * آلمان در آن جنگ فرسایشی، به معنای کلمه، مفتضحانه شکست خورد و دولتهای پیروز چنان قرارداد تسلیم خفتباری بهنام (معاهده ورسای) به آلمانها دیکته و تحمیل کردند و آن کشور را محکوم به پرداخت چنان غرامت سنگینی نمودند، که برای گریز از آن، وقوع جنگ دیگری را اجتناب ناپذیر میساخت و اصولا نطفه جنگ جهانی دوم در همین معاهده ننگین ورسای بسته شد. قیصر آلمان، پس از جنگ، با فشار آمریکا، استعفا داد و به هلند پناهنده شد. و در آنجا مشغول گلکاری و باغچهداری شد، که چه خوب از عهدهاش بر میآمد. کار هر ُبز نیست خرمن کوفتن.... * با سر کار آمدن حکومت جمهوری و جولان هرچه بیشتر احزاب سیاسی ( که در زمان قیصر هم دلاش را خون کرده بودند) و با تسلط سیاستمدارانی اکثرا کممایه بر امور، هرچند وطنخواه، چنان وضعیتِ خر تو خری در صحنه سیاسی آلمان بهوجود آمده بود، و احزاب ( محافظهکاران و سوسیالیستها) چنان توی سر همدیگر میکوبیدند، که مردم در آرزوی کسی، در انتظار منجّیای، مسیحایی نجات دهنده، روز شماری میکردند، تا بیاید و تو دهن همه این حراّفها و سیاستمداران بی سیاست بزند و آنها را سر جایشان بنشاند. عدهای چشم به شرق داشتند؛ انقلاب اکتبر روسیه محاسبهها را درهم ریخته بود، مارکس و انگلس، تئوریسینها و پیامآوران مذهب جدید (کمونیسم) آلمانی بودند. تو این بلبشو و تو این بیکسی و در عمق ناتوانیی احزاب موجود، همه چیز برای رشد و نمّوکمونیسم، برای تولد یک ایده تازه، برای یک تحول اجتماعی نوین و ایجاد حکومت و انقلاب پرولتاریا مهیا بود. بههمین شدت زمینه برای ظهور و برای پا گرفتن فاشیسم بهعنوان پادزهر کمونیسم. چه کسی در این نبرد پیروز میشد؟ بودن یا نبودن... مسأله این بود...
* احزاب مثل قارچ از زمین میروییدند. هیتلر و دوستانش که بهعنوان سربازان شجاع وطنپرست از جنگ باز گشته بودند و خفت تسلیم، تا بیخ استخوانشان اثر گذاشته بود، آری دیوانهشان کرده بود، حزب «نازی» را تشکیل دادند. فاشیستها بیهوده و بیجهت، گناه شکست و تسلیم آلمان را به گردن یهودیان میانداختند و ظهور هر بدبختی را بهپای کمونیستها مینوشتند. ولی یک دشمن لازم بود تا بار گناهان را بر دوش کشد، اگر هم نبود باید اختراعاش میکردند. پیراهن قهوهای های هیتلر، که فتوکپییی بودند از سیاهپوشان فاشیستهای موسولینی، برنامه تبلیغاتی وسیعی را برای اعاده حیثیت آلمان آغاز کرده بودند. هیتلر در سخنرانیهایش از ادا و اطوارهای «دوچه» تقلید میکرد. طنز روزگار ! چند سال بعد همین شاگرد استادِ استادش شد. هیتلر سعی کرد با کودتا حکومت را در ایالت باواریا بهدست گیرد. ولی دولت مستعجل هنوز زورکی داشت و خیزش نازیها را بهشدت سرکوب کرد. هیتلر روشاش را تغییر داد و از طریق انتخابات قانونی به قدرت رسید.
تولدی دیگر او، یعنی «آرچی»، بلا فاصله پس از رسیدن بهقدرت دست بهکار شد. کارخانه ها را مجددا راه انداخت، اقتصاد را رونق بخشید. در مدتی کوتاه، که شگفتی همه را بر انگیخت، بیکاری را از هفت میلیون نفر به نصف تقلیل داد و بهمرور از بین برد. نه تنها تورم را مهار کرد، که پیشرفت و توسعه و آقایی مجدد را به آلمانها باز گرداند (احمدی نژاد بخواند). هفته یا ماهی نبود که کارخانهای افتتاح نشود، یا مجتمع از کار افتادهای بهراه نیافتد، اتوبانی وارد شبکه راههای کشور نشود، کشتیای به آب انداخته نشود. آری معجزه صورت گرفته بود. این همان مسیحایی بود که آلمانها در انتظارش روز شمرده بودند. هرچند مردم شعارهای ضد یهودی او را میشنیدند ولی مردم عادی آن را بهعنوان تبلیغات حزبی و قدرتطلبی تجزیه و تحلیل کرده و تحویل میگرفتند. بارها از آلمانها شنیدم که میگفتند روحشان از آنچه در پس پرده میگذشت خبر نداشت و ملت این حرفها را بیشتر «پروپاگاندا» تلقی میکرد. و هر گاه اعلام میشد رهبر سخنرانیای دارد، امت همیشه در صحنه با جان و دل به آن گردهمایی، به آنجا که قرار بود رهبر عظیمالشأن، مسیح نجاتدهنده حضور یابد، هجوم میبردند. و بهقول، مرحوم پدر زن خوشاخلاق و شوخام، اگر هیتلر داد میزد و میگفت امروز آنقدر پیاز و لوبیا خوردهام، که بادش امان از ماتحتام بریده است، ملت همه بهنشان سلام هیتلری دست بهآسمان بلند میکردند و فریاد میزدند: هایل هیتلر... کسانی که پس از جنگ جان سالم بدر بردند و با هیتلر رفت و آمد داشتهاند، خصوصا نزدیکاناش (کلفت و نوکر و آبدار و ...، که در پست پیشین به آنها اشاره کردم) در مصاحبههای تلویزیونی میگفتند: هیتلر که در سخنرانیهایش آن همه شعارهای ضد یهود میداد در خانه یا در مجالس خصوصی یا حرفی از آن نمیزد یا خیلی عادی از موضوع میگذشت! اصلا حوصله گپ زدن در باره آن را نداشت. انگار نه انگار از ناخن پا تا موی سر ضد یهود است! در بیرون برای مردم فریاد میکشید، در خلوت بادش در میرفت. احزاب سازمان یافته مردمی نظیرSPD ،CDU ، CSU و هر کوفت و زهر مار دیگر... سالها فقط شعار داده بودند فقط منبر رفته بودند، وراجی کرده بودند، اینک یک اتریشی، هر شهروندان آلمانی را صاحب شغل کرده بود، به رفاه و عزت رسانیده بود. آلمان و آلمانی را ارزش و اعتبار داده بود. آلمان و آلمانی مایه رشک کشورهای اروپایی و کشورهای جهان شده بودند. * هیتلر سیستم احزاب کهنه و وارفته را بهدور ریخت و همه سیاستمداران فرسوده و بیبخار را خانهنشین کرد. بزرگترین هنر وی اما - برخلاف آخوندهای ایرانزمین - سپردن کارها به اشخاص ورزیده و کاردان بود. این هیتلر نبود که آلمان را از زیر خاکستر جنگ جهانی اول بیرون کشید و مجددا قویترین کشور اروپا کرد. این هیتلر نبود که اروپا را از غرب تا شرق و از شمال تا جنوب به تصرف آلمانها در آورد این مغزهای متفکر، دیسیپلین آهنین و نظم بینظیر آلمانی بود، که این پیروزیها را نصیبشان کرد. هیتلر فقط یک عامل، یک Promoter یک کاتالیزاتور بود و بس، او از خفتای که آلمان در جنگ جهانی اول دیده بود به بهترین نحو، با کمک آلمانها، به سود آلمانها استفاده برد و غرور آلمانها را به آنها بازگرداند. کاری کرد که احزاب دیگر از عهدهاش بر نیامدند. یعنی ملت را منسجم کرد، رهبری کرد. او در جبهههای جنگ جرأت و کارآمدی آلمانها را دیده و تجربه کرده بود. او خوب میدانست، که آلمانی احتیاج به نیروی محرکه دارد، احتیاج به کسی دارد که دستور بدهد، که راه را نشاناش بدهد، بقیهاش را خودشان به بهترین نحو انجام میدهند. همانطور که خود نیز بارها در کشتیام این تجربه را کردم، که گوش بهفرمان بودند و یاد گرفته بودند اطاعت بکنند، سر خود و بدون دستور کاری نکنند مگر در موارد فورسماژور و حیاتی و ضروری. من از کار آمدی، حرف شنوی و دیسیپلین و نظم آلمانها به بهترین نحو به سود خودم و به نفع کشتیام استفاده کردم ... نظم و دیسیپلین در خون آلمانیست ... این نظم و دیسیپلین را در همسرم هم میبینم و در چگونگی تربیت و پرورش فرزندانم نیز بهدست وی مشاهده کردم. * هیتلری که آلمانها را با کمک و با زور بازو و با نیروی تفکر خودشان آنها را دوباره به آقایی رسانده بود چرا برایش هورا نکشند؟ چرا اجتماعات چند میلیونی برایش تشکیل ندهند و دستها را به سلام بلند نکنند. آزادی نبود ولی رفاه بود، آقایی و بینیازی بود. مرد آلمانی، بیرون آمده از زیر خرابهها و از زیر خفتِ جنگ و رهاشده از پرداخت غرامت سنگین، رها شده از گرسنگی و بیچیزی، از تحقیر و از بیدرمانی، میگفت وقتی من بهداشت نداشته باشم وقتی شکمام گرسنه، لباسم چرکین باشد، بدبخت و تو سری خور باشم، آزادی بیان به چه دردم میخورد؟ * من اینجا با آلمانها بزرگ شدهام و با شناختی که از آنها دارم میدانم که در مجموع، کمتر از یک در صد از مردم بودند، که با اکراه به این گردهمایی ها میرفتهاند و برای هیتلر هورا میکشیدهاند بقیه همه گوی سبقت از یکدیگر میربودند و هنوز که هنوز است تب هیتلر دامنشان را رها نکرده است، هرچند بهظاهر جرأت گفتناش را ندارند. هنوز بهیاد آن ایام بهمن میگویند: سرقت، تجاوز، زورگویی، قلدری، قرتیبازی، در زمان «آرچی» ریشهکن شده بود. هنوز بعضی از آلمانها به من میگویند: چرا نباید هورا میکشیدیم؟ پرچم آلمان همه جا در اروپا، از شمال نروژ تا شمال آفریقا، تا العلمین و دورترها، در اهتزاز بود. ما تا چند هزار کیلومتری در قلب اروپا پیش رفته بودیم، جلو درب خانهی روسها و بلشویکها ایستاده بودیم و رعشه بر اندامشان انداخته بودیم. چرا مغرور نباشیم؟ * آلمانها بارها بهمن گفتند اگر هیتلر، پس از اتحاد با اتریش در سال 1938 به هر دلیل مورد سوء قصد قرار میگرفت، یا به مرگ طبیعی میمرد، ناماش بهعنوان یکی از مردان بزرگ در تاریخ آلمان بهثبت میرسید ولی قدرت دیوانهاش کرد. قدرت مطلق حماقت مطلق. * میگویند چرا ملت آلمان برای هیتلر هورا کشیدند؟ مگر خود ما ایرانیها ملیون ملیون برای رهبران مان هورا نمیکشیم؟ صلوات نمیفرستیم؟ مگر برای استقبال از رفسنجانی، و خاتمی و احمدی نژاد و خامنهای به خیابان ها نمیریزیم؟ آلمانها اگر برای هیتلر به خیابان میریختند و هورا میکشیدند دستِکم دلیلی داشتند. او آنها را از زباله دانی بیرون کشیده بود، او به آنها مال و مکنت و جاه و مقام داده بود، احمدی نژاد و خامنهای که حتا از عرضه دادن برق و سوخت بهمردم عاجزند چه چیز به مردم ایران دادهاند که مردم این چنین در تظاهرات و در استقبالهای چند صد هزاری شرکت میکنند و دنبال خوروشان میدوند. * آیا امت، یا بهقول آخوندها اقشار مردم، در هیچ کشوری، عقل درست و حسابی دارند؟ که ما از امت آلمان ایراد بگیریم و برای آن برهه از زمان، برخورد دیگری از آنها انتظار داشته باشیم ؟ هیتلر زمانی جنگ را باخت و ستاره اقبالاش افول کرد که کارها را از کاردان گرفت و خودش شد همه کاره مطلق. خودش شد رهبر و ولیی امر. حرف و نصیحت هیچکس را گوش نمیداد، خود را دستِ آخر عقل کل میپنداشت، خود را تنها و محصور از دشمن میدید. پشت هر تپه و تریبون و زیر هر سنگ و صندلی دشمن را پنهان می دید. دشمن هیتلر، بهقول خودش کمونیستها و یهودیها بودند و دشمن آخوندها آمریکای جهانخوار و البته برای خالی نبودن عریضه کمی تا حدی هم اسراییل! این تنها هیتلر نبود که باعث مرگ چند و چندین میلیون انسان شد. هزاران آلمانی از کوچک و بزرگ به او یاری رساندند، آنها نیز بودند که جنایت کردند. بدون اینکه مثقالی از مسؤلیت و از جنایاتی که هیتلر مرتکب شدهاست چشم پوشی کنیم. ولی مگر هیتلر چه میگفت که مردم این چنین مایل به شنیدنش بودند؟ اتفاقا «گوبلز» که تحصیل کرده و دکتر در فیلسوف بود، در سخنوری استاد وی میشد. و هرچند اکترا بدون استفاده از نوشته سخن میگفت، سخنانش از لحاظ انشایی و از جنبه دستور زبان، شاهکار بودند. * هیتلر، یونیفورم خاکی بهتن، چکمه بلند (رضا شاهی!) به پا، نوار قرمزرنگ صلیب شکسته به بازو؛ به تقلید از معلماش بنیتو موسولینی، پس از یک سکوت معنیدار، آهسته و ملایم شروع به صحبت میکرد، از پیشرفتهای مملکت سخن میگفت، که درست میگفت ... ولی بعد ناگهان بیخود و بیجهت کنه میافتاد تو تنبوناش، سرخ میشد سیاه میشد، زرد میشد، سفید میشد، فریاد میکشید، با انگشت اشاره هوا را میشکافت، از سربازان آلمانی سخن میگفت که مثل آهن و چدنِ ساختِ کارخانهی "کروپ" محکم و سرسخت هستند، از کارهایی که انجام داده است میگفت، بعد هم یک مشت فحش و بد و بیراه نثار دشمنان حاضر و غایب، دیده و ندیده، و نثار کمونیستها و بلشویکهای بدبخت میکرد، بویژه کسانی که همفکر و همعقیدهاش نبودند، بعد هم میزد به صحرای کربلا، که بعله اگر کسی بخواهد جلوی پیشرفت ما را بگیرد و اگر روزی آسمان به زمین فرو افتد تقصیر فقط بهگردن یهودیهاست، در حالیکه یهودیها فرهیختهترین و مبتکر ترین شهروندان آلمانی محسوب میشدند. * آری مردم برای دیدن هیتلر و کاریسمایاش جمع میشدند و هورا میکشیدند، دیدن کسی که باعث شده بود آن ها را از گرسنگی و بدبختی نجات دهد. هیتلر با ادا و اطوار های خاص خویش خشم نهفته ملت را برمیانگیخت، گفتههایش محتوا نداشتند ولی آهنگی که با آن سخن میگفت شرورت و عصیانتی که در ادای واژههای ساده بکار میبرد، حرکات دست و صورت و بدن، انعکاسی بود از خشم و نفرت پنهان در درون مردمی که پس از جنگ جهانی اول از اوج عزت به حضیض ذلت فرو افتاده بودند. * چارلی چاپلین در فیلم دیکتاتور به نحوی بسیار زیبا خطابههای هیتلر را تقلید کرده است. چالی چاپلین، با حرکات دست و چشم و صورت فریاد میزند: هی..... آختن پاختن شلاختن بوم زیگ زاک شینگ پنگ پونگ اوف پوف هه رینگ... هی... ایش میش پیش شاخ شوخ پخ آختونگ اوم لای تونگ سای تونگ ... هی ... اشتونک فینک اشتینکتیر زاور کروت آخ شاخ شوخ...
*
لطفا این ویدیوکلیپها را نیز تماشا کنید. اگرهم بهزبان آلمانی آشنایی ندارید ایرادی ندارد. بهحرکات هیتلر هنگام سخنرانی توجه بفرمایید. چون گفتههایش در مجموع محتوای چندانی ندارند.
آیا هیتلر در اجتماعات چند صد هزار نفری و در سخنرانیهای آنچنانی و پر شور و هیجان، چه میگفت؟ چه سخنانی را بر لب میآورد؟ و چه سحر و جادویی بهکار میُبرد، که با هر جمله، آری با هر واژه، آتش بهجان و کک تو تنبون شنوندگاناش میانداخت؟ غلیان شور و طغیان احساسات اُمت همیشه در صحنه آلمان را سبب میشد، فریاد و هورا-ی میلیونها آلمانی و اتریشی را به آسمان بلند میکرد؟ اشک از چشم زنان جاری میساخت، بعضی را در خلسه فرو میبُرد؟ مرد و زن دستها را بهعلامت سلام و درود، که بهسلام هیتلری یا به سلام نازی معروف شد، به آسمان بلند میکردند و فریاد میزدند: هایل هیتلر، هایل ماین فیوهرر!
وانگاه حاضر میشدند جان فدایاش کنند؟ ملت در رهبر گُم میشد، آب میشد، حل می شد، ذوب میشد. راستی چرا؟
* اجازه بدهید نخست سری کوتاه بهصحرای کربلا بزنم و بعد دوباره خدمت برسم...
* چهل و پنج/ چهل و شش سال پیش، در یک روز آفتابی ماه آوریل، هنگامیکه برای ادامه تحصیل پا به خاک آلمان بعد از هیتلر گذاشتم، بهغیر از هوای لطیف بهاری، دختران قد بلندِ زیبا و بلوند، بوی عطر گل یاس و سنبُل؛ دو چیز دیگر نیز بهمرور بیش از همه توجه مرا به خود جلب کردند. که بعد از انقلاب شکوهمند اسلامی یک بُعد سومی نیز به آن اضافه شد، که برای شروع مطلب، نخست بههمین بُعد و گزینه سومی میپردازم: آلمانها؛ یا بهتر بگویم متفقین؛ جنایتکاران جنگی را به طناب دار سپردند. یا محکوم به زندانهای طویلالمدت کردند. کلفتها و نوکرها، راننده و نظافتچی، منشی و ماشیننویس، تلفنچی، آجودان، بادیگارد، ندیمه و نعیمه و چه و چهِی هیتلر و زناش، و اینجور افراد را رها کردند و کاری به کار آنها نداشتند. چرا داشته باشند؟ آنها کارگر و کارمند بودند و حقوق میگرفتند. همین... فضای بکش بکش جمهوری ناب اسلامی مسلط نبود، که نر و خشک را با هم بهسوزانند و حجتالاسلام والمسلمین خلخالی که حضور نداشت تا برای ضربهزدن به طاغوت، و مبارزه با مفسدین فیالارض، حتا گربه اشرف پهلوی را نیز اعدام کند.
او شنیده بود گربه هفت جان دارد پس کنجکاو بود با چشم خویش ببیند چگونه این جانهای هفتگانه از بدن گربه بیرون میروند؟ میگویند: نخست گربه بینوا را از بام کاخ به پایین پرت کرد، سپس گلویش را فشرد تا خفهاش کند، آنگاه چندینبار با مشت به فرق و کلهاش کوبید تا بهخونریزی مغزی دچار شود، آخر سر او را در کیسهای فرو کرد و بارها به در و دیوار کوبید تا استخوانهایش نرم شوند و وقتی دید گربه هنوز زنده است و به جای هفت جان، هفتاد جان دارد، او را اعدام انقلابی کرد. * نوکر و کلفت و منشیی و سرایدار هیتلر نجات پیدا کردند و همینها بودند، که در سالهای بعد، در یک آلمان آزاد، در مصاحبههای مکرر و متعدد، جدا از یکدیگر، از طرز کردار و رفتار، اخلاق و منش و عادات شخصی و خصوصی هیتلر و رفیقهاش "اوا براون"، رازهای ناگفته را بازگو و اسرار زیادی را فاش ساختند. که من تقریبا همه آن گزارشها و مصاحبهها را در سنوات مختلف و در برنامههای متعدد، از تلویزیونهای دولتی و خصوصیی آلمان دیدم و شنیدم. مطالب این یاد داشت و نوشته هم تا حدود زیادی براساس گفتمانها و مصاحبههای آن افراد است. * بر گردم به ابتدای موضوع. پس از ورود به آلمان، نخست، با وجودیکه هنوز مدت زیادی از پایان جنگ نمیگذشت؛ برخلاف انتظارم اثر چندانی از ویرانهها و خرابیهای مانده از جنگ ندیدم! از همان جنگ خانمانسوزی، که در وصفاش کتابها خوانده و در ذمّاش داستانها شنیده بودم. گهگاهی اینجا و آنجا کلیسای کهنهی بمبخوردهای جلب توجه میکرد، که میگفتند برای عبرت آنهایی که ِ جان سالم بدر بردهاند، همینطور بمب خورده و نیمه ویران، نگهاش داشتهاند تا فرزندان آنها در سنوات آینده بنالند و بگویند: آخر ز که نالیم که از ماست که بر ماست. ولی چیزی نگذشت همین آیینههای عبرت را نیز، دستِکم اینجا در ولایات و ایالت ما در شمال، به دست نوسازی و تعمیر سپردند. موسیو «Ernst – Karl - Emil » پدر دوست دخترم، که بعدها پدر بزرگ بچههایم شد، با علاقه مرا به قدم زدن و پیاده روی دعوت میکرد، تا دور از چشم مادر، که دایم غُر میزد: جنگ تمام شد، بس است دیگه، با نقلها و تعریفها و سخنوریهایش بهعنوان شاهد و کسی که تازه سنگر را ترک کرده و از کابوس خمپارهها نجات پیدا کرده است، حس کنجکاوی مرا سیراب کند. هرگز آن پکزدنهای تندش به سیگار برگ را، وقتی هیجانزده میشد، فراموش نمیکنم. یکبار منار کلیسای شهر را، که در فاصله دور، در چند کیلومتری قرار داشت و بهزحمت بین ساختمانهای بلند و مدرن و تازهساز دیده میشد؛ نشانام داد و گفت از اینجا که ایستادهایم تا پشت کلیسا، تا آن دوردستها، چنان از بمبارانهای شبانه روز متفقین مسطح شده بود، که جز آجر و سنگ چیز دیگری نمیدیدی، حتا دیوارهای همکف و پلههای بیرونیی دراز و بلند کلیسا را میتوانستی از اینفاصلهی دور مشاهده کنی. بعد زیر لب زمزمه میکرد: nie wieder Krieg دوباره جنگ؟ هرگز! * حدود هفده/ هژده سال بعد از پایان جنگ، که بهمعنای کلمه خانه را بر سر هر آلمانی خراب کرده بود، من اینک به آلمان آمده بودم، و وقتی به اطرافام مینگریستم همه جا آباد بود و تمیز بود و زیبا . با بوشهر من، که از آنجا میآمدم و جنگی ندیده بود، ولی بهجبر زمان و به لطف بیپولی و فقر، حتا یک خیابان آسفالته هم نداشت و آدم تا زانو توی شُل و گل و لای و لجن فرو میرفت، کمی! فرق داشت. اینجا آدم حیفاش میآمد روی خیابانهای به اون قشنگی راه برود. گلدانهای بزرگ سنگی پر از گلهای رنگارنگ! پیادهروها و خیابانهای مَفروش به سنگ و آجر، بهرنگهای متنوع قرمز و توسی و سفید و قهوهای. ویترینهای شیشهای تمیز در اینطرف و آنطرف، ردیف شده در پیادهروها، پر از جنسهای ُمتلوّن و رنگارنگ، چشمهای ندید پدید مرا خیره کرده بودند! مردم چه آرام و چه ساکت، چه قشنگ و چه زیبا مثل مانکن روی «کت واک»، تو خیابانها میخرامیدند! حتا سگهایشان هم با تکیر و تفرعن و با کرشمه و ناز، سرها بلند، عاقل و مؤدب، مثل بچه آدم، پا به پای خانم یا آقایشان، راه میرفتند! هیچ شباهت به بوشهر من نداشت، آنجا که مردم، بلانسبت شما، خَر و بز و گاو مرغ و خروس تو خیابانها جلو و دنبال خود میکشیدند. و بوی حیوانات اهلی، که ما «مال» مینامیدیم، از هر طرف مشام را نوازش میداد، نه ... فضا را اشباع کرده بود. چه بوی گندِ آشنایی! اگر تولهسگهایی را هم میدیدی که در میان دست و پای آدمها و خرها و گاو و بزها، وول میخوردند، از جنس همان سگهای ولگردی بودند که حقشان بود طبق شرع مبین کثیف و نجس خوانده شوند. آن سگهای شکم بهکمر چسبیده هم مثل آدمها، کج و کوله و توسریخورده، راه میرفتند. و جوانهای ولگرد؟ جوانهای بُلکُم و گِمپلهای شَرشنی(قلدُرها)، از زور بیکاری، سینه جلو، گشاد گشاد راه میرفتند و آخ و تُف کنان، از بیخ گلو اِهم اِهم و سُرفه میکردند و نفسکش میطلبیدند. و بیپولها و بدبختها مثل آدمهای تو سری خورده، خمیده و لِجمار (لاغر و زردنبو)، هیکل ریقوی خویش را با بیاعتنایی و پوستکلفتی بهزور بهجلو میکشیدند. و با پای پتی یا تو گیوههای گشادِ پاره پورهشان توی گِل و لای گیر میکردند. جوراب نشانه بورژوازی بود و حیف پول که آدم بابتاش هدر دهد؟ جوانهای عاقل مدرسه دیدهی تازه سبیلدرآورده، مثل من، کتاب زیر بغل، دم دروازه شهر میایستادیم تا شاید دختری چادری با مادرش در فاصله دور از آنجا بگذرد و دزدکی نیمنگاهی به ما بیاندازد و با آهی عمیق آرزوهای خفته را در دل مان بیدار کند. و بعد ها در آلمان، که جامعهای آزاد داشت، وقتی دختری مرا میبوسید تا بناگوش سرخ میشدم و اطراف را می پاییدم مبادا برادر غیرتیاش از پشت بهمن حمله کند! و برای حفظ آبروی خواهر، مجبورم کند سر جا با او ازدواج کنم. و من که بلد نبودم حتا دخترک را، که با موهای زردش مثل پَنگ دمیت(خوشه درخت خرما) میماند، آرام تو بغل بگیرم! و او را یکوقت با «بَل» خرما عوضی نگیرم. و او که ناشیگری و بی یار و یاوری مرا میدید، خود دست مرا میگرفت و با مهربانی دور کمرش حلقه میزد و با زمزمه جمله (so macht man das ) آتش بهجان من و جد و پدرجدم میانداخت و من که دوباره سرخ میشدمl، سفید میشدم و از کمرویی و از دستپاچگی به تته پته میافتادم... بیچاره خودم... * آری اینجا در آلمان حتا ماشینها هم آرام و ساکت و بدون بوق و بدون فحش و ناسزا به عابرین، راهشان را طی میکردند. هیچکس داد نمیزد و کسی رفیقاش را با عربده و فریاد، درحالیکه خایههایش را در ملأ عام میمالید، صدا نمیکرد. دوغفروشیای نبود که فریاد بزند آی... دوغ خنک داریم... محصول بزهای خودُمونن ها...! آهای خارکِ تنگک و رطب برچمقون و هلیله داریم. آهای سمرون، کبکاب، زینی رسیده داریم، بیو (بیا) که هندونه شرط کارد داریم... کسی بساط ماهی فروشی و سبزی فروشی و خرت و پرت فروشیاش را توی جاده یا توی پیاده رو پهن نکرده بود. همه خوشاخلاق بودند و به هم لبخند میزدند. گویا غم و غصهای ندارند. آخی ... کاشکی مو هم اینجا به دنیا اومده بیدُم. هیچ جا وطن نمیشود. ولی چهکنم که اینها واقعیتهایی بودند در پنجاه/شصت سال پیش، زمانی که نوجوان بودم و دست روزگار مرا از بوشهر پسمانده و فقیر، بهقعر اروپای مترقی و ثروتمند پَرت کرده بود. * این یکیش؛ دو دیگر اینکه خیلی دلم میخواست بفهمم این هیتلر معروف که سبیل و چهرهاش خیلی شبیه سبیل و رخسار معلم ادبی ما آقای سید هدایتالله جهرمی بود، هماو که آرزو داشت ما دانشآموزان به ملکالشعرای بهار تشبیهاش کنیم، و ایضا آن هیتلری که سبیلاش شباهت عجیبی هم به سبیل سلمانی دوره گرد ولایتمان «عامو غلومسَین دّلاک» داشت، همانی که من و برادرم و هفت هشت بچه دیگه را در کودکی، در ازاء پرداخت دو سه کله قند، دوتا مرغ زنده و چند تومن پول، بدون آمپول بیحسی! فقط با هارت و پورت و زور و تهدید، ختنه کرده بود. آری دلم میخواست بفهمم این مرد، این هیتلر، تو سخنرانیهاش مگه چی میگفت؟ که ملتِ غیور و روشنفکر آلمان را، آن چنان مجذوب خطبههای خویش میساخته است؟ او چه چیز بر زبان میآورده و سخنانش چه محتوایی داشتهاند؟ که مثل اُنوره دو میرابو و دیگر خطیبهای معروف جهان ملت را آنجور مسحور خویش میکرده است؟ برای درک این معما باید بهزبان آلمانی تسلط پیدا میکردم و این مهم نه آسان بود و نه قابل دسترسی در زمانی کوتاه، ولی چاره چیست؟ * گاهی از دوست دخترم، که همسن و سال خودم بود، گاهی از مادر و عمه و خالهاش میپرسیدم: آخه مگر «آرچی» چی میگفت که شما مردم آلمان آنجور مثل جنزدهها برایش هورا میکشیدید؟ آنها اما با بیحوصلهگی دست تو هوا تکان میداند و میگفتند ای بابا او یک دیوونه بود...میگفتم: میدانم دیوانه بود ولی شما چرا دیوانهی یک دیوانه شده بودید؟ دریغا ... اصلا موضوع برای آنها خاتمه یافته بود... ولی برای من ...تازه اول ماجرا بود. من تو معدن حوادث بودم باید میفهمیدم. بابای «شاتسی»، یعنی بابا بزرگ بعدی بچههام، دردم را میفهمید و به کنجکاوی بیحدم پی برده بود. دور و اطرافاش را میپایید و آهسته میگفت: او بهتنهایی مقصر نبود، همه ما بهنحوی بار گناه را بر دوش میکشیم. ولی پسرم! یک چیز را از من باور کن. ما آدمهای معمولی هیچ از پشت پرده و کشتارها و آدمسوزیها خبر نداشتیم،. تازه اگر هم آن زمان کسی حقیقت را بهما میگفت باور نمیکردیم! مگر ممکن است آدم همینجوری انسانهای دیگر را زنده زنده توی کوره آتش بیاندازد و بهسوزاند؟
کی باور میکرد آرچی، این نجات دهنده، این رهبر و مسیح آلمان، یک آدمسوز باشد؟ او و آدمسوزی؟ نمیگویم بیگناه و فرشته بود، ولی او که همه قدرت در دستاش بود! میتوانست دشمناناش را اعدام کند. چرا اینجنین فجیع؟ * سر انجام، پس از مدتی، به زبان قلُنبه سُلنبه آلمانی تسلط پیدا کردم و شگفتزده و با کمال تعجب خواندم و مشاهده کردم که این جناب هیتلر هیچ چیز غیرعادی نمیگفته است! حرف مهمی نمیزده، که ملت را اینجوری هیستریک و از خود بیخود بکند! او ضمن اینکه با لهجه اتریشیاش حرف «ر» را بهصورت «رررر» میکشید، در واقع محتوای سخناش حرفهای عادی بودند و مطالبی را که ایراد میکرد چندان بار و محتوای مهم سیاسی، اقتصادی و اجتماعی نداشتند؟ * اُرگاسم هیتلری... هیتلر از هیچ بههمه جا رسیده بود. زندگی فلاکتبارش در ایام جوانی در وین پایتخت اتریش، که شبها مجبور بود در آسایشگاه فقیران و بیچیزان بخوابد را همه خواندهایم. آن زندگی سخت، او را سنگ خارا کرده بود، درس دروغگویی، دماگوگی و عوامفریبی یادش داده بود. یاد گرفته بود برای پیشبُرد مقاصدش، از روی نعش بگذرد. او به بهترین نحو میتوانست جملات و کلمات ساده و پیشپاافتاده را با لحنی خشن و کوبنده و با فریادهای خشمآلود و با ادا و اطوار و حرکات دست و آرنج و سر و صورت، چنان بر فرق مستمعیناش فرود آورد که همه را به غلیان در آورده خشم و نفرتهای چند سالهی خفته در قفسه سینهشان را بیدار کند. خشم از شکست در جنگ، از تحقیر و از ننگ معاهده ورسای، خشم از تحمل غرامت سنگین و در نتیجه گرسنگی، گدایی، بدبختی... هیتلر اینک آقایی و سروری، غرور و افتخار را به قوم ژرمن، که خود را از هر جهت سزاوار میدانستند، باز گردانده بود.
او یک اتریشی بود، که به تبعیت آلمان در آمده بود، ولی عشق به آلمان و وطنپرستی بیچون وچرایش به این وطن جدید، تمام وجودش را میسوزانید، تا آن حد که میخواست آلمان و او با هم نابود شوند... * در بالا از مصاحبههای مستخدمین هیتلر سخن گفتم. همین نوکران و مستخدمین و افراد محرم، در مصاحبههای تلویزیونی میگفتند: هر چند هیتلر و حوا «اوا براون» شبها در یک رختخواب میخوابیدند ولی صبحگاهان که ما ملافهها را تعویض و رختخواب را منظم میکردیم، هیچگاه آثاری از همخوابگی و نزدیکی بین آنها ندیدیم. گویا خواهر برادری در یک رختخواب خوابیده بودهاند. آیا هیتلر در همین سخنان آتشین و جوش و خروشهایی که در حین خطابه او را از خود بیخود میکرد و بهلرزه در میآورد، به اُرگاسم مورد نیازش میرسید؟ .اُرگاسم بهمعنای اوج لذت جسمی در نزدیکی جسمی بین دو انسان یا بین دو حیوان تعبیر میشود ولی آیا این تعبیر درستی است؟ آیا انسان نمیتواند در صرف غذایی لذیذ، در شنیدن ساز و آهنگی دلنواز، در خواندن و یا گوش دادن آوازی دلانگیز، در هنگام رقصی دلنشین به ارگاسم خاص غذا، اُرگاسم موسیقی و یا اُرگاسم رقص برسد؟
حتا در آدمکشی، در شکنجه و در اعدام؟ نیز به اُرگاسم آدمکشی برسد؟ اُرگاسمی سوا از اُرگاسم همخوابگی؟ اُرگاسمی که بهمعنای اوج لذت است؟ حالا هر لذتی میخواهد باشد؟
چرا راه دور برویم؟ آیا بسیاری از آخوندهای خودمان، از کوچک و بزرگ ، با مقام و بیمقاماش، با توهین به اجداد و نیاکان و با تحقیر آثار باستانی ما، به اُرگاسم مطلوب خویش نمیرسند؟ و گرنه چگونه توجیه میکنند این کینه و نفرت را نسبت به تاریخ و فرهنگ ایرانزمین؟ آیا آنها در شکنجه دادن، در شلاقزدن، در سنگسار، در اعدامهای جرثقیلی، در تحقیر ایران و ایرانی، در جمعآوری مال و منال، در توهین به آداب و رسوم ملت ایران، به اُرگاسم مطلوب و شیطانی خویش نمیرسند؟
آیا در کشتن و سوزاندن تر و خشک در اوایل انقلاب؟ در اعدامهای فلهای و دستهجمعیی سالهای پیش و پس از جنگ، به اُرگاسم نرسیدند؟ شیخ خزعلی وقتی میگوید عید غدیر را باید جایگزین نوروز کرد... شیخ مکارم شیرازی که دین و حیثیتاش را بهشیطان فروخته، تمام ورود و وصول قند و شکر مملکت را در دست گرفته است؟ واعظ طبسی که شاه خراسان شده و هیچ نیرویی جلودارش نیست؟ رفسنجانی که خودش هم نمیداند چند میلیارد دلار ثروت دارد؟ آیا هر یک بهنحوی ارضا نمی شوند؟ به اُرگاسم خویش نمیرسند؟ پس چرا هیتلر، پس از یکسخنرانی آتشین، به اُرگاسم شیطانیی خویش نرسد؟ او دستِکم در اوایل، کاری برای ملت آلمان کرد، آبروی رفته را به آنها باز گرداند، چرخهای اقتصاد را بهحرکت درآورد، خود اهل دزدی و چپاول نبود، کار را به افراد کاردان میسپرد، ثروت مملکتاش را به گروههای تروریستی ریز و درشت جهان نمیبخشید.
و وقتی جنگ را باخت آنقدر عُرضه و شهامت داشت که بجای متوسلشدن به عوامفریبی مجدد، یک گلوله در مغز خویش شلیک و وجودش، که مایه آن همه بدبختی برای بشریت شده بود، از زمین پاک کند.