سرم تو کارم بود، داشتم ادامهی خاطرات ایام قبل از انقلاب را بهقلم میآوردم و در احوالات و خصوصیات اعلیحضرت همایونی و اطرافیانش بحث و فحص میکردم که یا الله گویان از درب وارد شد: یا الله...! آغا سلام عرض میکنیم! حال شما چطوره؟ احوال شما چهجوره؟ سرم را از روی یادداشت برداشتم، لِفت لِفت نگاهاش کردم و گفتم: باز که سرو کله تو پیدا شد! بهقول آلمانها این دفعه دیگه کجای کفشات بهپایت فشار میآورد؟ آب دهانش را قورت داد و گفت: کفش؟ پا...؟ فشار؟ گفتم: مرضات چیست؟ گفت: بهلطف الاهی مریض نیستیم. سالمایم و بهدعا گویی شما مشغول. گفتم: امروز چه پرسشی داری؟ سلام تو که بیطمع نیست...! گفت: تجزیه و تحلیل و تفسیرهای شما در امور خاور دور و نزدیک و میانه، در آفریقا و آسیا و آمریکا و استرالیا و کجا و کجا... مفسرّین و تحلیلگران بینالمللی را نظیر دکتر ُسبحانی و بهروز صوراسرافیل و دکتر آقایی دیبا در آمریکا، احمد رأفت در ایتالیا، سیروس آموزگار و احمد احرار در پاریس، ناصر محمدی و نازنین انصاری در انگریز، در حیرت فرو برده و انگشت بهدهان کرده است و... حرفاش را قطع کردم و گفتم: دکتر علیرضا نوریزاده در لندن و دکتر براتی و الاهه بقراط در برلین یادت رفت! گفت: شما که در پیشگویی و پسگویی هم دستی دارید بفرمایید ببینم "حاجحسین مبارک عوباما" رئیس جمهور میشود یا علیامخدره هیلاری کلینتون یا جان مککین؟ گفتم: من مشغول نوشتن خاطرات ایام قبل از انقلاب هستم ، حالا چه وقت این پرسشهاست؟ گردناش را کج کرد... گفتم: جان مککین رئیس جمهور میشود. حالا برو پی کارت! دیدم هنوز مثل مداد وایسادهاست. گفتم دیگه چیه؟ گفت: دستِکم بُرهانی، دلیلی! گفتم: اجتماع آمریکا هنوز پذیرای یک رئیس جمهور سیاهپوست نیست. بسیاری از خود سیاهان نیز برهمین باوراند. یک نسل بعد یا کمتر، این امر شدنیست، اینک ولی مشکل، هیهات ... «حاج مبارک حسین» با همه کاریسما و بلبلزبانیهایش، حریف "مککین" نمیشود. هیلاری اما چرا. او احتمالا حریف است، اگر شوهرش بیلی زیاد خودش را قاطی ماجرا نکند. به همیندلیل است، که حمهوریخواهان بهطرفداری از "عوباما" جبهه میگیرند و میخواهند او - برنده دموکراتها بشود و در مقابل "مککین" قرار بگیرد. بنا براین از هیچگونه کمکهای عیان و آشکار و حمایتهای پنهان و پشتپرده، دریغ نمیکنند. آنگاه که طرفداران هیلاری تصویر عمامهبهسر ،حاجحسین" را تو اینترنت میگذارند، این جمهوریخواهان هستند که تند و تند . فیلمی از هیلاری و شوهرش، در بازدید از آفریقا، در لباس ملی و محلی سیاهان، مییابند و - این به آن در - در اختیار تیم حاج حسین قرار میدهند یا خود در اینترنت میگذارند.
گفتم: در صورت پیروزی "حاج مبارکحسین" در مبارزه انتخاباتی دموکراتها و رقابتاش برای کسب پست ریاست جمهوری عیالات متحده با " مککین" ، آنگاه است که مرحله دوم برنامه پشتپرده جمهوریخواهان پیاده میشود. بدین شکل که در اواخر سال جاری و در پایان ریاست جمهوری "جورج دبلیو" از سوی اسراییل، با حمایت حزب جمهوریخواه درآمریکا، و یا اصولا خود آمریکاییها، مستقیما، چهار تا و نصفی بمب روی سر آخوندها میریزند و کمی، کنترلشده، شلوغاش میکنند و آب را گلآلود میسازند ...
حالا تو بیا بهمن بگو ! آیا ملت آمریکا، در بحبوحه انتخابات و کشاکش حمله به رآکتور اتمی بوشهر، در صورت هار شدن آخوندها، میآیند به «حاج حسین صلحجو و جنتلمن» و بیتجربه رأی میدهند یا به "مککین" قلدر و جنگ دیده و دهندریده و زندانکشیده...؟
نگاهاش کردم دیدم هنوزهم وایساده و زُل زُل نگاهم میکند...
گفتم: چیه؟ تحلیل تموم شد! مثل درخت ریشه زدی؟ برو پی کارت دیگه...
در دو یادداشت پیشین شمهای از خصوصیات محمدرضاشاه را نقل کردم. اینک دنباله ماجرا....
گفتم اعلیحضرت شخصیتی بودند صلحجو، با منشی آرام و مسلکای خاموش، که اطرافیانش بیجهت هندوانههای بهاین بزرگی زیر بغلاش گذاشته بودند و او را راستی راستی در این توهم فرو برده بودند، که شاهترین، عاقلترین و بهترین فرد است و کار را بهجایی رسانیده بودند که دشمناناش در واقع دیوی از او ساخته بودند، در صورتیکه در ماههای آخر سلطنتاش، بییار و بی یاور، مظلومیت و بیچارهگیاش را به چشم دیدیم. نمونهها زیادند... مثال بیاورم...؟ مثلا همین سید علی خودمان! قبل از انقلاب شخصی بودند وارسته، اهل مطالعه، اهل معرفت، اهل شعر و شاعری، بذلهگو، خندهرو، صبور ... اگر بهاو میگفتی روزی رهبر مطلق و از شاه هم مستبدتر میشوی و قدرتی کسب میکنی که زمین بی اجازه تو بهدور خود نمیچرخد و به جایی میرسی که بهریش ملت ایران می... آنقدر بهریشات میخندید که هم خودش غش میکرد هم تو رودهبُر میشدی... * . اعلیحضرت "مَمرضا" در حضور بیگانگان (یعنی غیر ایرانیها)، رفتار و کردارشان بسیار جنتلمنمآب بود. اگر هم اراده میفرمودند لمحهای تمایل بهخشم و یا مثقالی اظهار نارضایتی بفرمایند، آن خشم و آن نارضایتی کنترل شده بود، ملایم و در شأن یک پادشاه بود. عنان احساس و اختیار را محکم در دست داشتند، تربیت اروپاییی او در سویس، بیتأثیر نمانده بود. اگر بازهم مقایسه میخواهید؟ میگویم شباهتی با سیدعلی رهبر نداشت. چه، هر گاه خشمی بر وجود مبارک رهبری مستولی گردد، با مشکل دست بهگریبان میشود تا اعصاب جوشان را کنترل کند، لبهایش میلرزند حرکات دست سالماش تند میشوند، کوتاه میشوند، انگشت اشاره را تو هوا تکان میدهند، در هر جمله چندین بار کلمه «دشمن» را بلغور و در زیر دندان میجوند و لِه میکنند. در ایراد سخنرانیها چنان عنان کنترل را از دست میدهند و دشمن دشمن میکنند که روی واژهها کلّهمعلّقی میزنند، نصفیش قورت میدهند، نصف دیگرش را با آب دهان به بیرون تُف میکنند ... بگذریم... * شاه، خارجیها را، در فهم و در شعور، در سطحی بالاتر و همردیف و همرُتبه فکریی خویش میانگاشت، در عوض هموطنانش را، غیربالغ به حساب میآورد و محتاج به توضیح در جزئیات و مشکل در قانع شدن فرض میکرد. اعلیحضرت، ضمن وطنپرستی قابل ستایشی که داشتند، شدیدا معتقد بودند بهایرانیها نمیبایست چندان رو داد، چون زود پُر رو میشوند و اگر سلامشان را با مهر جواب دادی روکلهات سوار میشوند... خودمونیم، اگر بهتریج قبای کسی برنخوره، پُر بیراه هم نمیگفت ها...دیدیم که تا صحبت از فضای باز سیاسی کرد بهجای اینکه رشد فکری خویش را نشان دهیم و بهاو بگوییم تو از این بهبعد سلطنت میکنی، ما ملت حکومت! ولی آمدیم، ضمن اینکه او را از مملکت بیرون کردیم، زنجیر و افسار نیز بهگردن خویش انداختیم و سر دیگرش را دادیم دادیم دست آخوندِ بیسوادِ متحجر و گفتیم ... بععععععع... مععععععع... ما گوسفندیم و تو چوپان، ما الاغیم و تو الاغچران...ما نفهمیم و تو عقل کل، ما خریم و تو سید و آقا ... و اینک نیز حدود سیسال است که همین آخوندهای نذریخور توی سرمان میزنند و ما هیچ غلطی نمیکنیم... اعلیحضرت آریامهر معتقد بودند، بابایاش بیخود دیکتاتور نبود! دلیل داشته است آن راد مرد رضاشاه. و من میگویم: او لابد، ناخود آگاه، حدس میزده است اگر برود کسی مثل احمدینژاد بر تختاش تکیه خواهد زد... تُف بهروزگار... * با این حال، خدا بیامرزد پدر اعلیحضرت را، دستِکم ما ایرانیان را مثل آیتالله خمینی و یا جانشین برحقاش سیدالانام الحسینی الجوادی الخراسانی التبریزی، الخامنهای، گوسفند و محجور و چه و چه فرض نمیکرد! یا مثل رئیس جمهور لومپنمان، که حرف دهناش را نمیفهمد، بزغاله نمینامید، که محتاج به شبان و نیاز به ولیامر داشته باشیم. کسی را، رهبری را، بهجوییم تا بهجای ما فکر بکند، تا بهجای ما تصمیم بگیرد و بهجای ما بیدست و پاها، عمل بکند، تا شورای نگهبانی درست کند و چون ما خود خَریم و نفهمیم، بهما نشان دهد چه کس صلاحیت انتخاب شدن دارد؟ چه کس ندارد؟ بگذریم... میبخشید... داغ دل یکی دوتا که نیست ... * اعلیحضرت آریامهر در جمع آشنایان و در محافل خصوصی، اگر سر حال بودند و خارش بیضههای مبارک (مبتلا بهکهیر) مهلت میدادند، از دشنام دادن و بد و بیراه گفتن به این و آن، اَبا نداشتند. مثلا از این قبیل فرمایشات که: « فلانی گُه خورده چنین و چنان گفتهاست...یا: این مزخرفات چیه که این احمق تو اطلاعات نوشته!... به فلانی بگو این چه غلطهاییست که در مصاحبهاش با کیهان کرده است؟ اصلا به او چه مربوطه تو این کارا دخالت میکنه؟».
و البته، برخلاف پدرِ رُکگو و نترساش، که حرفاش را همراه با کوبیدن عصا تو سر و کول وکیل و وزیر مربوطه به کرسی مینشاند، ایشان دونشأن خویش میپنداشتند با طرف رو برو بشوند، حجب و حیای ذاتی هم مانع از برخورد مستقیم میشد. ایشان پرهیز داشتند، که این حرفها را خود شخصا بهطرف مقابل ابراز بفرمایند. برای انجام این کار به فردوست، علم، هویدا یا به آموزگار متوسل می شدند و مأموریت میدادند. *
اعلیحضرت به والاحضرت غلامرضا گیر میداد. غلامرضا قدَش از محمد رضا بلندتر بود و در هیکل و در تنومندی بیشتر از ژن پدر بهارث برده بود. او با گذاشتن سبیل سعی میکرد نشانی هم، اینجوری، از اُبهت پدر نصیب خود کند و با این کارش کفر محمدرضا را در میآورد. محمدرضا، که سخت بهپدر حسادت میورزید، اگر در 24 اسفند یا هفده دی یا هر بزرگداشت دیگر، بهخدمات واقعا پُر ارزش پدرش بهای زیادی داده میشد، بدون اینکه از او، از اعلیحضرت آریامهر، هم سخنی بهمیان آید و در بزرگداشت خدمات ایشان هم تقدیری معمول گردد، مسؤلین را بهنحوی مورد عتاب و سرزنش قرار میداد، که همه را، بجز مسعودی، سردبیر روزنامه اطلاعات، واقعا گیج میکرد، حیرتزده میکرد، که اشتباهشان، در بزرگداشت رضاشاه کبیر، در کجا بودهاست؟ و علت آزردگی خاطر مبارک همایونی در چیست؟ آنها نمیدانستند، من میدانستم. همینجا بگویم من بنا بهشغلی که داشتم، هم با نیروی دریایی، که همکاری نزدیک با آنها داشتم و یک آفرین بر آنها باد، هم با نیروی هوایی، که نور چشم ما بودند و بعدا کمی بیشتر راجع به آن هم خواهم پرداخت و هم با نیروی زمینی، رابطه نزدیک داشتم و اعمالی را شاهد بودم، که گاه واقعا در شگفت میشدم... شاید فرصتی برای نوشتن خاطرات دست دهد و من دست از تنبلی بردارم... * سبیلگذاشتن غلامرضا، اعلیحصرت را بهیاد پدر و بهیاد قیافه اخمو و ایرادهای بجا و بیجا و توپ و تشرهایی میانداخت که او را آزرده میکرد. آری رضاشاه اگر زنده میشد بهتاجآلملوک تشر میزد: نگفتم...؟ نگفتم ؟ این بچه حریف آخوندها نمیشود؟
اعلیحضرت "مَمی" در حضور پدر هیچبود، در غیاباش اما همهکاره. از این جهت زمین و زمان را بههم میریخت که بهگوش غلامرضا برسانند: سبیلاش مورد پسند اعلیحضرت همایونی نیست. "علَم" زرنگ بود. او اصولا جز به خانواده سلطنت برای کس دیگر احترامی قایل نبود. او دیگران را جزو آدم و همشأن و همشوکت خویش محسوب نمیکرد. اگر هم احترامی قایل میشد از روی دیپلماسی و سیاست بود و دلیلی خاص داشت. او معتقد بود خانزادهاست و جز خانواده سلطنتی دیگران باید درمقابل وی سر تعظیم فرود آورند. او حتی هویدا را هم جزو آدم حساب نمیکرد و در گفتهها و نوشتههایش از وی به عنوان « کازیمودو» یاد میکرد! نام قهرمان کتاب " گوژ پشت نوتردام" نوشته ویکتورهوگو. مراوده و دوستیی "علم" با افرادی نظیر همشهری من، رسول پرویزی، نویسنده و وکیل و سناتور، ایضا تیمسار مینباشیان و چند تای دیگر هم دلایل خاص خود را داشت. "علم" اخطار اعلیحضرت را با دیپلماسی خاص خویش طوری بهسمع والاحضرت غلومرضا میرسانید که نه سیخ بسوزد نه کباب. میگفت: تو غلام حضرت رضا هستی من غلام اعلیحضرتام! نه تنها غلام، که جاننثارم. اعلیحضرت دستور دادهاند، من اطاعت میکنم و چون پادشاه مملکت است همه ما باید مجری اوامر ایشان باشیم! ما هر چه داریم از لطف اعلیحضرت داریم! ما اگر کسی هستیم از لطف و محبت اعلیحضرت هستیم!. اگر ایشان روزی اراده بفرمایند محبت و دست نوازش خویش را از سر ما دریغ بفرمایند ما هیچایم! ما باد هواییم. شما هم اگر دعوا مَعوایی دارید بروید نزد اعلیحضرت و با خودشان دعوا بکنید. سپس جمله و تکیه کلام معروفاش را بیان میکرد، که واقعا بناماش، بنام اسدالله علم، در تاریخ ثبت شد. میگفت: المُلکُ عقیم... * فردوست تو سر خودش میزد و میگفت: ناسلامتی من ارتشبد این مملکت هستم! به من چی خواهرش با کی و کی رابطه دارد یا ندارد. یا برادرش سبیل و ریش میگذارد یا نمیگذارد! مگر من پادوی دربار هستم؟ چرا خودش بهآنها نمیگوید؟ آن موقعها، تو سویس، تو مدرسه روزه، خُب... جوان بودیم، بچه بودیم، مشکلاتاش را برایش حل میکردم، حالا ناسلامتی برای خودمان مردی شدهایم، درجهای داریم، شخصیتای داریم، این کارها دیگه بهما نمییاد! برویم پادویی و وساطت خاله زنکی بکنیم؟ فردوست این حرفها را تو دل خودش میگفت و گرنه اگر بهگوش اعلیحضرت میرسید، از طریق "علم" بهش پیغام میفرستاد که: مرد حسابی تو پسر یک استوار بیش نبودی از دولتی من به اینجاها رسیدی حالا برای ما شاخ و شونه میکشی؟ حالا برای ما شخصیتدار شدهای؟ درجهدار شدهای؟ میخواهی خلع درجهات بکنم؟ * و هویدا؟ طفلکی مثل مرغ سر بریده بدور خودش میچرخید با اون لهجه شیریناش راز دلاش را پیش "پرویز راجی" میگشود و نزد او درد دل میکرد و از ترس اینکه مبادا میکروفن تو دفترش کار گذاشته باشند( سازمان امنیت و اطلاعات کشور، سازمانی بود زیر نظر نخست وزیری ولی نخست وزیر مملکت هیچ کنترلی بر آن نداشت! اجازه هم نداشت دخالتی بکند.)، به هرحال پرویز یا میهمانان دیگر را با خود میبرد توی باغ و حین قدم زدن گله میکرد، ناله میکرد و میگفت: این دیگه چه وضعیه؟ آخه من چطوری به والاحضرت تفهیم بکنم سبیلاش را قیچی کند؟ طوری که از من دلخور نشود؟ و فکر نکند این مسأله به من ربطی داره یا ربطی نداره. من که اصلا ملتفت نشدم او سبیل گذاشته نا نگذاشته! من الآن یکی دو سه ماهای میشه اصلا او را ندیدهام! تازه سبیل هم بگذاره، خیلی هم بهش میآد ! عجب معرکهای گیر افتادیم ها...؟ راجی هم بیچاره راه علاجی سراغ نداشت و فقط تسلی میداد و میگفت از قول اعلیحضرت پیغام براش بفرست! ولی سعی کن پیغامبر، یک مادینه باشد! خلاصه این وساطتها و تهدیدها مؤثر واقع شدند و غُلی(غلامرضا) سبیلاش را سه تیغه، زد. * گفتم اعلیحضرت عصبانی که میشدند بد و بیراه نثار این و آن میکردند و به علَم یا فردوست یا هویدا یا به هر سهشان، مأموریت و دستور میدادند مراتب رنجش خاطر همایونی را به سمع طرف برسانند. این بد و بیراهها میتوانستند اعمال ناخوشآیندی هم در پی داشته باشند، مثلا اگر اعلیحضرت احساس میکردند طرف میتواند در صحنه سیاسی و یا اجتماعی یک قدرت، یا یک رقیب بالقوه بشود یا هماکنون یک رقیب بالقوه شدهاست و وقتش است که نوکاش قیچی بشود، او را بازنشسته میکرد یا به مأموریتی دور و دراز میفرستاد، آنجا که عرب نیانداخت. او مثل رهبر معظم انقلاب اسلامی نبود که مخالفیناش را در داخل و خارج مملکت ترور کند و بگوید ترور و قتل و کشتار از اصول اسلامیست. او در تمام مدت 37 سال سلطنتاش فقط یکنفر را در خارج ترور کرد. آنهم کسی را که سالها رئیس ساواکاش بودهاست. کسی که دستش تا آرنج بهخون ایرانیهای زیادی آغشته بوده است. کسی که تجاوز به ناموس دیگران برایش مثل آب خوردن بوده است. تیمور بختیار را میگویم . البته شاه، تیمور را بهدلایل بالا که بر شمردم ترور نکرد. تیمور هوس سلطنت و پادشاهی بهسرش زده بود و مشغول سازماندهی مبارزه مسلحانه بود. اگر شاه او را ترور نمیکرد او دست به اسلحه میبرد. شاه او را، فقط او را، کشت و کاری به فامیلاش نداشت. اگر دست فلاحیان یا ریشهری و امثالهم بود، بهدستور رهبر، خودش و زنش و بچههای خردسال و بزرگسال و فک و فامیل و پدر و مادر و خاله و عمهاش را هم میکشتند. و قتلو فی سبیلالله افواجا... * گفتم شاه اخطار میکرد، تبعید میکرد. منتها تبعید با احترام. اگر بهجایی تبعید میکرد که عرب نیانداخته است، همانجایش هم جای با صفایی بودهاست. به آسیدعلی هم در تبعید بد نمیگذشت. من خبر دارم بد نمیگذشتهاست، هر چند بسیار بد و بیراه نثار شاه و ساواکاش میکند. * داستانِ برخورد شاه با تیمسار آریانا و واکنشاش نسبت به اظهار فضل ارتشبُد فریدون جم، زبانزد خاص و عام است. فریدون یکبار جرأت کرده و گفته بودهاست: "من اعلیحضرت را مثل برادرم دوستدارم". ایشان با این افاده و کنایه که گویا با اعلیحضرت همایونی صمیمیست، باعث شد از پُست رئیس ستاد ارتش شاهنشاهی خلع و بهسمت سفیر کبیر ایران در اسپانیا، برای ابد، به تبعیدگاه، در اروپای دور افتاده و با آب و علف، فرستاده شود. . اعلیحضرت گفته بودهاست: گیرم که به ضرب دیسیپلین و با زور و امر و دستور پدر تاجدارم این مردک زمانی به دلیل قد دراز و وساطت ابوی سیاستمدارش، داماد ما بوده و افتخار همسری با همشیره ما را داشته است، اما غلط میکند که فکر میکند میتواند با مقام شامخ پادشاهی ما کوس برادری و برابری بزند!!! و هی برادر برادر بکند! خودم برادر کم دارم او هم میخواهد برادر بشود؟ و خودش را همشأن پسران اعلیحضرت رضاشاه کبیر قلمداد بکند؟
****** بنادر ایران، در قبل از انقلاب، (از وضع کنونی اطلاعی ندارم)، به این صورت اداره میشدند، که هر بندر متشکل از سهبخش بود، که آن را (واحد) مینامیدند. قلب تپنده هر بندر (واحد عملیات) آن بندر بود، که همچون واحدهای دیگر ( فنی، اداری و مالی)، از ادارههای متعدد تشکیل میشد. مثلا اداره امور دریایی، که خود شامل چند دایره و بخش بود. مسؤلیت و وظیفه اش: حفظ و نگهداری و استفاده صحیح بود از شناورها. از قبیل یدک کشها، قایقهای تندرو و کندرو، شناورهای مُختص لایروبیی حوضچه و کانال و پاکسازی مسیر تردد، اداره جرثقیلهای شناور، بارجهای نفتکش (سوخترسانی) و آبرسانی و دوبههای حامل کالا. همچنین تأمین راهنما برای کشتیهای ورودی و خروجی، عمقیابی بندر در حوضچه و کانال، ثبت شناوران، بویه و علامتگذاری در آبها، پیشنهاد استخدام پرسنل، آموزش و تعلیم افراد و.... اداره دیگر، اداره تخلیه و بارگیری بود. که در واقع قلب بندر است و فلسفه وجودی هر بندر اصولا همین ورود و خروج کالا و تخلیه و بارگیریست. اداره اسکلهها و حفظ مکان پهلوگیری شناورها، اداره و حفظ تجهیزات نظیر جرثقیلها، تراکتورها، تریلرها، لیفتراکها، اداره انبارها و محوطههای حفظ کالا از دیگر وظایف این اداره بود.... سوم اداره مخابرات. برای تماس ممتد با شناورهای ورودی و خروجی، اعم از خودی یا بیگانه. تماس با بنادر دیگر، بویژه با مرکز، تهران.... برای جلوگیری از طول کلام فعلا به توضیح وظایف همین سه اداره قناعت میشود، که مجموعا در( واحد عملیاتی) بندر انجام وظیفه میکردند.. ریاست بر این (واحد)، سرپرستی و مسؤلیتاش در بنادر پهلوی(انزلی) و نوشهر، برای مدتی ( تا ظهور انقلاب) به عهده من گذاشته شده بود. * دو واحد دیگر، یکی بنام (واحد فنی) و دیگری (واحد اداری و مالی)، به همین نسبت برای بنادر مهم بودند. واحد فنی وظیفه داشت همه امور فنی، الکتریکی و الکترونیکی شناورها و تجهیزاتِ تخلیه و بارگیری بندر را 24 ساعته آماده و "آپدایت" نگهدارد. واحد اداری و مالی هم وظیفهاش رسیدگی به امور استخدام و امور کارگزینی و پرداخت حقوق و محاسبه بودجه بندر و وظایفی از این قبیل بود.... * در زمان اشتغالام در بنادر، همیشه شاهد دوستی و صمیمیت و همکاری بین این سه واحد بودم. واحد فنی را در نوشهر یک جوان فارغالتحصیل رشته مهندسی دریایی، که در فرانسه تحصیل کرده بود، بهعهده داشت، که چون همسرش فرانسوی بود عیالهای اروپایی ما هم با هم دوست و صمیمی شده بودند. او و همسرش و دو فرزندشان، که دیگر مستقل هستند، اینک در فرانسه زندگی میکنند و ما هر هفته تلفنی با هم در تماسیم. او و خانوادهاش تا کنون چند بار برای دید و بازدید از ما به آلمان آمدهاند و من و عیال هم دو هفتهای در ساحل رودخانه LOIRE میهمان آنها بودهایم، که خیلی خوش گذشت و خود و خانماش در پذیرایی از ما سنگ تمام گذاشتند. این از این... * رؤسای ادارات تحت کنترل من در واحد عملیات( امور دریایی، تخلیه و بارگیری، مخابرات و غیره...) چند جوان فرهیخته بودند، که بهوجودشان، بهعنوان جوانان نُخبه وطنام افتخار میکردم. این بچهها قبل از ورود من به بنادر، این شغلها را دارا شده بودند و من نقشی در نصب آنها نداشتم. این سه و تعدادی جوان دیگر، چنان زُبده و ورزیده و علاقمند بهکارشان بودند، که نمیتوانستند مورد تحسین و تأیید و پشتیبانی من قرار نگیرند. که آرزو و هدفام همیشه تشویق و ترغیب جوانان وطنام بوده است. یکی دونفرشان را برای ادامه تحصیل در رشته دریایی به کاردیف و بریستول، به انگلستان فرستادم. این را نوشتم تا بگویم که پس از انقلاب و پس از فروپاشی بعضی از ادارات دولتی، بویژه ساواک، معلوم و آشکار شد که بیشتر این جوانها " ساواکی" بوده اند.....! و من تا قبل از انقلاب هیچ اطلاع از این امر نداشتم. این جریان سخت باعث شگفتیی من شد چون دور از انتظارم بود. ولی میخواهم هماینجا این مسأله را روشن کنم که همه ساواکیها شکنجهگر و آدمکش و بدنام نبودند! یا بهتر بگویم هر کس که در پستی مهم و مکانی کلیدی قرار داشت، اگر عرضهی مدیریت و ابتکار داشت و جُربزهای از خود نشان میداد، نمیتوانست مورد تأیید و حمایت مسؤلین مملکت نباشد. ساواک از بعضی از این بچهها برای پیشبُرد مقاصد خویش، که لابد خبر چینی هم جزوی از آن بوده است، (سوء) استفاده میکرد. * این پُست و این سمتای که در انزلی و نوشهر نصیب من شده بود، مختص نور چشمیها بود، که من نور چشمی کسی نبودم.
من، جز تخصص و تحصیلات عالیه در رشته دریانوردی از آلمان و کارنامه خوبام، چیز دیگری برای ارائه نداشتم. نه پدر متمّول و ثروتمندی داشتم، نه پارتی گردنکلفتی و نه پول و پلهای که رشوه بدهم. ساواکی هم نبودم. تنها یک اتفاق ساده باعث شده بود من به این سمت مهم دست یابم، که در سطور بعد کمی بیشتر توضیح خواهم داد. اینک همین بس که تخصّص، دیسیپلین و پشتکارم، در همکاری با یک دریادار بلند پایه نیروی دریایی شاهنشاهی در مرکز، سبب شد به این پُست برسم. یکی از افسران برجسته و مبتکری، که مایه افتخارهر ایرانی بود. همکاری با ایشان برای من افتخار بود. هر کجا هست خدایا بهسلامت دارش.
با داشتن این پست و این سمت در نوشهر، خواهی نخواهی، چه بخواهم، چه نخواهم میزبان اعلیحضرت بودم، که محل و محوطه اسکیبازیهای روی آب برای خودش و مخصوصا خانوادهاش و میهمانانش و ایضا ویلای روی آباش، در حوضچه بزرگ و پهناور بندر ما قرار داشتند. جایی که در حوزه مسؤلیت واحد عملیاتی من قرار داشت. * آمدن شاه به نوشهر، در تابستانها، دبدبه و کبکبه خاص خود را داشت. آمریکاییهایی که محافظت الکترونیکی بندر را بهعهده داشتند و تلویزیون مدار بسته در زیر آب، در دهانه حوضچه را کنترل و نگهداری و نگهبانی میکردند، نا چار بودند همکاری نیروی دریایی شاهنشاهی و کمک واحد دریایی ما را، در لایروبی و پاکسازی دهانه حوضچه و آزاد سازی تور و شبکه محافظتی مداربسته تلویزیونی از گل و لای یکساله و ...و ... بطلبند. هرچند بهنظر من حضور نیروی دریایی شاهنشاهی در آن محل اصلا ضرورت نداشت. و آن افسری که مأمور این نیرو بود دایم و بیخود موی دماغ ما میشد، که البته بهزعم خویش وظیفهاش را انجام میداد، اما من دایم با او به علت دخالتهای بیجایش درگیری داشتم، که هر دو جوان بودیم و کلهشق. ساواک هم که خود بهخود نخود هر آش میشد. گارد جاویدان هم که وظیفه خاص خود را داشت و خدا را بنده نبود. چون حفاظت از جان شاه مملکت از وظایف اصلی گاردیها بود. حقوق مفت که نمیگرفتند! بهقول شادروان دکتر مصدق: به توپچی مواجب میدهند تا یکروز بهدرد مملکت بخورد. ارتش هم، که سعادت فتح قلعه خیبر در 28 مرداد نصیباش شده بود و نجات تاج و تخت را مرهون فداکاریها و جانبازیهای خویش میدانست، نمیخواست و نمیتوانست در اظهار عبودیت و بندگی و خودنمایی در امر حفظ جان شاه، بینصیب و از دو نیروی دیگر عقب بماند و بهاصطلاح میدان را برای دیگران خالی بگذارد. خلاصه با همه نظم و دیسیپلینی که حکمفرما بود یک شیر تو شیری هم از قاطی نیروها و جود داشت و در این مدت و تو این بلبشو چنان پدری از همه ما در میآمد که هر وقت اعلیحضرت و همراهان تشریفشان را میبردند تهران، ما نفس راحتی میکشیدیم. این در حالی بود که همه این اشترسها و شلوغبازیها، اکثرا زاید بودند و از ترس شدید و تا حدی بیجای آقایان ناشی میشدند. که مبادا اتفاقی بیافتد، هرچند ناچیز، و همهی مزایا و درجههایی که داشتند باد هوا شود و مقام و موقعیت از دست برود و چهبسا بهدلیل سهلانگاری در انجاموظیفه به پشت میز محاکمه کشیده شوند.
نزدیک شدن به آعلیحضرت بهقصد سوء نیتای، کار حضرت فیل بود و تا حدود زیادی غیرممکن. تجربه فخرآرایی هنوز در خاطرهها زنده بود. گارد جاویدان، با آن دیسیپلین آهنیناش، وظیفهاش را خوب میدانست.
* ممرضا( محمدرضا) در حقیقت آدم آرومی بود و کار به کسی نداشت، اگر او را بهحال خود میگذاشتند. اما دست سرنوشت، برخلاف میلاش، او را پسر بزرگ رضا شاه و سرانجام شاه کرده بود، که مزهاش را در همان روزهای نخست پادشاهی چشیده بود. و هیچ بهمذاقاش خوش نیامده بود. اصلا مسؤلیت پادشاهی در کشوری که اگر ملت بهسرش بزند شاهاش را بهسفارتخانهی بیگانه فراری میدهد، یا با تلقینات یک آخوند، خانه و کاشانه را بر سر خود خراب میکند، هیچ با طبع خموش و آرام او تناسب نداشت. کما اینکه در 25 مرداد که به رم فرار کرد، دیگر مایل به بازگشت مجدد به ایران نبود و این اصرار « کرمیت» و قربونصدقههای « اشی » بودند، که در تصمیم بهماندناش در رُم زیبا و خموش، خلل وارد کردند. * ممرضا آدم آرومی بود ولی چه بکند وقتی این بزدلها و این ترسوها دور و اطرافاش را گرفته بودند و نشان میدادند که اگر اعلیحضرت غضب کند آنها همه غش میکنند؟ یا وانمود میکردند که اوضاع اینجوریست و آنها "غشی" هستند؟ و بیهوده و بیجهت شلوار خیس میکردند.
کلاهم را قاضی میکنم، میبینم اگر عمه من هم شاه میبود، با این کیفیتای که وجود داشت، قلدری میکرد و ایرادهای بیجا و با جا از این و آن میگرفت و با یک « پِخ» گفتن ترسوها را زهرهترَک میکرد. اصولا اینجوری، یعنی با ترساندن دیگرانی که دلشان میخواست آدم آنها را بترساند، او، یعنی اعلیحضرت، در حقیقت بر ترس فطری خویش نیز فایق میآمد. من اعلیحضرت را خوب میفهمیدم. من هم در دریا و در کشتی قدرت لایزال داشتم و میدانستم و میدانم این قدرت خانم، بدعفریتهایست. یک همآغوشی! یک عشوه و ناز! دیگه ولاش نمیکنی. دیگه ولات نمیکند. همین سیدعلی خودمان، مگر او در برخورد با قدرتخان چه تفاوتی با دیگران دارد؟
مگه همان اوایل، همان روزهای نخست رهبری، ناز نمیکرد؟ نمیگفت من فقط موقتا رهبر میشوم؟ تا شما آدم شایسهتری پیدا کنید؟ ولی این قدرتخانم .... آخ نگو ... که ... چگونه دین و ایمان از آدم میبرد.
پس چه عیب از ممرضا؟ که ریسماناش، عمرا، همچون سیدعلی، به آسمان تنیده نشده بود.
گفتم گرفتاری و بدبختی محمدرضا شاه این بود که پسر بزرگ رضاشاه شده بود! اونهم چه رضا شاهی؟ آنهم چه آدم نتراشیده و نخراشیده و قلدری؟ من مطمئنم برادرش علیرضا، یا اون یکی برادر، عبدالرضا را میگویم، اگر یکی از این دو، این شانس نصیب شان شده بود پسر اول رضاشاه بشوند، خیلی شاه بهتر و بُرندهتری میشدند تا حاجی ممرضا. اگر این دو خودِ رضا شاه نمیشدند، دستِکم فتوکپیاش که میشدند. اما مَمرضا مریض بود، بر حسب طبیعتاش و مزاجاش کمی هم ترسو بود! اهل بزن ببُرنبود، یعنی اهل دعوا و مبارزه نبود! یک جنتلمن بود. هرچند سر بزنگاه، اگر قافیه تنگ میآمد، میزد به چاک! گور پدر ملت و مملکت. بالاخره یک بهانهای هم برای فرار پیدا میشد! مثلا مخالفت با خونریزی و جلوگیری از کشتار. در صورتیکه سیاست و حکومت در ممالک بسیار پیشرفته و متمدن و آخوندزدهای نظیر ایران بدون خشونت و خونریزی پیش نمیرو. اصلا سیاست مدبّرانه و متمدنانه در اینجور کشوها معنی نمیدهد. آخوندها این را خوب فهمیدهاند و راه و چاه را خوب یاد گرفتهاند. اگر گوشششان به اینجور حرفهای متمدنانه و حقوق بشردوستانه بدهکار بود، الآن هر کدام هفت کفن پوشیده بودند.
اصولا آخوندها ملاحظه کدام ملت را بکنند؟ مگر ملت همان ملتی نبود که چند ماه قبلاش در ورزشگاه «امجدیه» فریاد "جاوید شاه» اش تا عَرش میرفت؟ و چند ماه بعدش "مرگ برشاه" اش تا آسمان هفتم؟ و کمی بعد ترش چنان با آهنگ « روح منی خمینی / مونس امروز منی خمینی» هلهله و ولوله و چلچله تو خیابانهای مملکت کورش و داریوش راه انداخته بود که آنسرش ناپیدا؟
نگذارید دهنم باز بشه...!
*
محمد رضا میتوانست یک هتلدار خوبی بشود. یا یک مزرعهدار موفقی از کار در بیاید. یا یک مشاور بانکی. یا مشاور نفتی و اوپکی. یا مشاور وزارت ماهیگیری و شیلات. آدمی بود خاموش و همیشه تو بحر خودش. کاری بهمن نداشته باش، کاری بهتو ندارم. دست سرنوشت او را رها کرده بود بین گرگها! نخست جنگ دوم جهانی و اخراج پدر وطنپرستاش توسط انگریز، بعدش جریان شلوغبازی و سیاستبازیهای مصدقالسلطنه.
خدا نیامرزد پدر ( ام – عای – فایو) و ( 30 – عای – عه) را که تاج و تخت را بهزور به او برگرداندند. او داشت تو شهر رُم کم کم بهوضع موجود عادت میکرد. دلاش هیچ نمیخواست دوباره به جایی برگردد که فقط مشکل برایش میتراشند. فخرآرارایی گلوله بهطرفش شلیک میکند. رزمآرا در مقابلاش رزم آرایی میکند. تودهایها با سبیل چخماقی استالینی میخواهند وطناش را تبدیل به یکی دیگر از اقمار شوروی بکنند. نیست این شورویهای مظلوم اقمار کم داشتند؟
ولی این «کرمیت» پدر سوخته مگه وِلکن بود؟ هی تو گوشش خواند، اشرف بد تر از کرمیت، و شاپور ریپورتر بد تر از هر دوتاشون. * آری من "ممد" را خوب درک میکردم و خیلی دلم میخواست پشت کولاش بزنم و بگویم: مَمیجان! گور پدر پادشاهی و تاج و تخت و سلطنت! ببین من چه راحت زندگی میکنم ! در ست است که اسدالله، پسر شوکتالملک، برات جُفت جُفت دختر میآورد، ولی خودمون هم بهتنهایی از عرضهاش بر میآییم! بعد یک چشمک میزدم و میگفتم: ناسلامتی ما هم مردیم دیگه! بیا بریم با هم یه آبجو بزنیم، دختر مُخترهم بیخیالش... ما که مثل احمدینژاد کریهالمنظر نیستیم! * اما... استغفرالله... زبانم لال... مگه عقل از سرم پریده بود چنین کنم و چنین بگویم؟
گیرم خود اعلیحضرت، شخصا، عزتنفس، خلوص نیّت و بینش اصیل داشتند و چیزی بهروی مبارک نمیآوردند، ولی مگر افراد گارد ویژه، که همه مسلسل بهدست، دستمال آبیرنگ ابریشمین بهگردن، شق و رق هر 10 متر ایستاده بودند و...
و ساواکیهای متعددی که هر جنبندهای را با ظّن و تردید زیرچشمی و لِفت لِفت (left, left )میپاییدند، مداد بودند؟ مگه میگذاشتند من الکی و بیجهت به ممرضا نزدیک بشوم؟ و پشت کولاش بزنم؟ و مَمی مَمی بکنم؟؟ چه بسا، همونجا، همانموقع، سر جا، شغل و پُُست و مقام و جاه و جلال و جبروتی را که بهم داده بودند دوباره ازم میگرفتند، (اگه از دست گارد جان سالم بهدر میبردم)، و تا میخواستم تکون بخورم به کویر لوت تبعیدم میکردند، با اعمال شاقه! بعدها به چشم خود دیدم چگونه و چه سریع، حالا یا برای خودشیرینی بود یا از ترس، یا برای گرفتن زهر چشم، یا هر دو، یا هر سه، کسانی را که بهظاهر گناهی مرتکب نشده بودند بهچاهبهار، به عسلویه، به دیلم یا گناوه! یا به جزیره شیخ شعیب، که حالا "لاوان" شده بود، که آنزمان بدترین مکان و خشکترین تبعیدگاه برای ما دریاییها بودند، منتقل میکردند. نه... من از شاه واهمهای نداشتم. چرا داشته باشم؟ من که دکتر ایادی نبودم، که دایم میگفت: بله قربان... بله قربان... خاطر همایونی آسوده باشد! و به شاه تجویز میکرد بیشتر و بیشتر ورزش افقی بکند .... مرتیکه طبیب بود و نمیدانست اعلیحضرت از مرض کهیر رنج میبرد و بههمین دلیل است که دایم خایههایش را میخارد و ربطی به ورزش افقی ندارد!
اگر سر کارش با رضاه شاه افتاده بود یقین دارم با عصا توی کلهاش میزد و میگفت: ولی خاطر همایونی ما اصلا آسوده نیست! و یک ضربه دیگر میزد و ادامه میداد: خیلی هم آزرده است ... * من اعلیحضرت را دوست داشتم. در همان دیدار نخست فکر میکردم رفیقام است! هرچند او چندان محلای بهمن نمیگذاشت و مرا نیز مثل بقیهی رعایا، که برحسب وظیفه آن دَور و وَر میپلکیدیم یا شق و رق میایستادیم، بهتخم چپاش هم حساب نمیکرد.
ولی چه باک؟ چه ایراد؟ حساب نکند! بالاخره شاهای گفتهاند، رعیتای گفتهاند! ما هم در عوض، در بهمنماه یکی دو سال بعدش، آنقدر "مرگ بر شاه" فریاد زدیم، که گلویمان خشک شد و تلافی کم محلیهایش را سرَش در آوردیم و او هم سر انجام خسته شد، خودش گفت: "صدای انقلاب شما را شنیدم" اونوقت مثل یک پدر مهربان ما را تو چنگال آخوندها وِل کرد و فرار کرد. انگار منتظر فرار بود و دنبال بهانه میگشت!!!
وقتی بهدنبال هواپیمایش به آسمان خیره شدیم، دیدیم دارد بیلاخ نشانمان میدهد، که البته ما آنموقع هنوز منظورش را نمیفهمیدیم...
خاطراتی تلخ و شیرین آلمان، بندر آزاد برمن. Bremen ، خرداد 1342. مدتیست در این شهر، در این بندر زیبا، آرمیده در امتداد ساحل رودخانه Weser ، برای تحصیل علوم دریایی رحل اقامت افکندهام. یکماه و نیم دوره فراگیری زبان را در «گوته انستیتوت» شهر لونه بورگ پشتِ سر دارم. چه کوتاه، چه کم! زبان سخت آلمانی را نمیشود یکماهه فرا گرفت! اینک با نمایندگان شرکت کشتیرانیی معروف «D.D.G. HANSA » و مسؤلین دانشکده دریایی، در سالنی در هتل مسکونیام Überseehotel نشستهام، من به انگلیسی، آنها به انگلیسی و آلمانی! در رابطه با مسیر تحصیل و چگونگی ادامه آن بحث و گفتگو میکنیم. من تأکید دارم یک دوره دیگر تدریس زبان برایم بگذارند، چون دوره یکماه و نیمهای، که برای یادگیری این زبانِِ بسیار مشکل سپری کردهام، کفایت فراگیری دروس فنّی، بویژه ریاضی، فیزیک، شیمی، آسترونومی، قوانین بینالمللی دریایی و ... که دروس اصلیام در آینده خواهند بود، نمیکند، هرچند در رشته "طبیعی" دیپلم گرفتهام و با فیزیک و شیمی و ریاضی نا آشنا نیستم. از تحصیل در ریاضی، هرچند رشته مورد علاقهام بود، محروم شدم، که آن زمان، این رشته، در تنها دبیرستان شهر ما، در بندر بوشهر، تدریس نمیشد. علتاش بیبضاعتی دولت و بیپولی اداره فرهنگِ(آموزش و پرورشی هنوز در کار نبود) آری علتاش بیپولی اداره فرهنگِ شهر مستمند، شهرستانِ دور افتاده و عقبمانده و پُر از گل و لای زادگاهم بود، که تفاوت چندانی با دیگر شهرهای فقیر ایران در سالهای 1320 و 1330شمسی نداشت. مشتاقان تحصیل در ریاضیات میبایست، اگر بضاعت مالی فراهم بود، برای فراگیری، به شیراز یا به تهران کوچ کنند. * پس از پایان گفتگو با مسؤلین، یکی از آلمانیها رو بهمن گفت: در مملکتِ شما تظاهرات خونینی رُخ دادهاست، تیراندازی و بگیر و ببند شده است، تانکهای ارتش در خیابانها موضع گرفتهاند. حکومتنظامی برقرار شدهاست! پانزدهم خرداد 1342، مطابق با پنجم ژوئن 1963 بود. ناخودآگاه گفتم: لابد دانشجویان ناراضی ...ولی اشتباه میکردم... * زبان آلمانیام هنوز یاری نمیکرد روزنامههای آزاد شهر را راحت بخوانم. ولی همین خبر کوتاه و مختصر از وطن، سخت نگران، دلواپس و کنجکاوم کرده بود. خبرگیری و خبررسانی و کسب اطلاع از درون ایران در آن ایام کار آسانی نبود و من که جز نامهنگاریهای ماهی یکبار و کمتر، تماس دیگری با فامیل نداشتم، برای تسکین کنجکاوی سعی کردم با کمک دیکشنری چیزی دستگیرم بشود. از این بپرس از اون بپرس، اطلاع حاصل کردم و فهمیدم فتنه، فتنهی آخوندیست و دولتِ "علم"، دستاش درد نکند، غائله را خوابانده و فتنه را در نطفه خفه کردهاست و ناخودآگاه از تسلط آخوند و حکومت زودرس نا اسلامیاش جلو گرفته است. * من قاعدتا از خانوادهای مصدقی میآمدم و در مجموع آبام با دولتِ شاهنشاهی، زاییده از بَطن بیست و هشت مرداد، تو یکجوب نمیرفت. هرچند بعدها، که بالغتر شدم تجدید نظرهایی اینجا و آنجا، در رابطه با 28مرداد، در ذهنام حاصل شد و بهاین نتیجه رسیدم که مصدق نیز در غائلهای که منجر بهکودتا شد، چندان بیتقصیر نبوده است، هرچند نفت مال ما بود و بیگانه باید دستاش کوتاه میشد، و لی ضرورتای نداشت در فضای سنگین آن زمان و قدرت بلامنازع آمریکا و انگلیس، با کله شقای سود پنجاه/ پنجاه درصدی پیشنهادی آیزنهاور را رد کند و نه چندان سیاستمدارانه، به سیم آخر بزند. مردم، از من، از منِ نوعی، انتظار اشتباههای عدیده دارند، چه اگر ضرری افتد، محدود خواهد بود و قاعدتا این منام که از سهو و خطای خویش سود یا زیان می بینم،. ولی خطای یک سیاستمدار، یک وزیر، یا نخستوزیر، به یک ملت، به یک مملکت صدمه میزند. * چه در شورش خرداد و چه در فتنه بهمن، من هرگز راضی به تسلط آخوند بر امور اجتماعی کشورم نبودم! آخوند، که هرگز درد وطن نداشتهاست، که برای رسیدن و ماندن بر سر قدرت حتا ناموس و فرزند خود را نیز به مسلخ میبرد، که هر کس که جور دیگر فکر کند خرخرهاش را میبُرد، کاردآجیناش میکند، زهر خورش میکند، حلقآویزش میکند. که عمامه سیاهاش، بهگفته خودشان، از بیخ و بُن عرباست و از نوادههای قوم مهاجم و ایران برباددِِه تازی و عمامه سفیداش، طفیلی و دنبالهرو سیاه. نه... هرگز نمیخواستم این موجودات، دست بالایی در مملکتام بیابند و تصمیمگیرنده بشوند. آنها، که در اصل میهمان بودند! آمدند صاحبخانه شدند! ادعای سیادت و آقایی کردند و میکنند و شلاق و سنگسار، مرگ و نیستی برای ما آرزو دارند. هر روز و هر شب از «دشمن» سخن میگویند! و ما را از دشمن غایب میترسانند حال آنکه خود مار در آستین دارند. نگاهی بیافکنید بهخیمه شببازی انتخاباتشان! مسخره کردهاند ملت را! بهلجن کشیدهاند اساس مذهب و مملکت را. اینها، همهشان، بیاستثنا، رد صلاحیتاند. ولی بگذار بکنند آنچه را که نمیتوانند نکنند! من شخصا چندان هم ناراضی نیستم. بهیقین آگاهم هر نابسامانیای که این قوم در سر میپرورد، میخیست دیگر بر تابوت حکومتشان. ملت ایران هرگز نخواهد پذیرفت آخوند بار دیگر در تاریخ و در سیاست و در مرکز تصمیم، جان گیرد. تا کی میخواهند بتازاند؟ تاریخ ایران گردنکلفتتر از اینها را دیده است. * بهحکومت رسیدن آخوند در سنه 57 هرگز در تصورم نمیگنجید! مگر ممکن بود ملت ایران اجازه دهد سرنوشتاش بهدست آخوندِ کینهتوز و متحجر روضهخوان بیافتد؟ که دشمنیای دیرینه با ایران و ایرانی در سر داشتهاست و دارد؟ که تاریخ پر افتخار، ادب، تمدن و فرهنگ ایران و ایرانی را قبول ندارد؟ آن همه افتخار را کفر میپندارد! که هر جا مصالح و منافع و قدرتطلبی شیطانیاش ایجاب کرد، ناگهان، با اکراه، ایرانی میشود؟ و از تمدن و فرهنگاش دَم میزند و این چنین خود و دیگران را بهتمسخر میگیرد؟ و خرش که از پُل گذشت همان امُالخبائث پیشین میشود؟ عمامهسیاه اَش بدتر از سفید. و سفیدَش بدتر از سیاه! شاهرودیاش بدتر از ریشهری. رفسنجانیاش بدتر از واعظ طبسی. حسینی موسویاش بدتر از موسوی حسینی و جوادی حسینیاش بدتز از حسینی بیجوادی و بیحسینیاش! * سالهای آغازین 1960 اوج فعالیت فدراسیون، جنبش دانشجویی و سندیکابازی در اروپا بود. من در مجموع کاری به این قوم نداشتم. نه ترد میکردم نه تأیید. سرم بهدرسام مشغول بود. آمده بودم دریانورد بشوم و نه یک سیاستمدار! هرچند مثل همه جوانان دنیا تنام میخارید، کلهای داغ و سری پرشور داشتم و آرزوی اصلاحطلبیی اجتماعی و افکار انقلابی چهگوارایی در ذهن جوان و بیتجربهام موج میزد، که هیچ هم گوارا نبود! اما من نه فیدل کاسترو بودم، نه حال و هوای چهگوارا شدن را داشتم و نه اصولا بهمن میآمد اینچنین باشم... طرفه اینکه با چپ و چپکُلی* هم بالکل میانهای نداشتم. و چه خوب! چه خوب که تحصیل علوم دریایی مرا تقریبا از ساحل و از اینجور افکار مالیخولیایی دور نگه داشت. * سالها بعد که بهایران برگشتم و فرار بود پست مهم کلیدی در اداره کل بندر و کشتیرانی بندر پهلوی(انزلی) و بندر نوشهر، در ساحل دریای مازندران، بهمن بدهند، سخت بهیاریام آمدند آن بیحرکتیهای اجباری فدراسیونی دوران اقامتام در اروپا. برای مأموریت در بندر نوشهر، آنجا که استراحتگاه تابستانی شاه و خانوادهاش و مکان پذیرایی وی از سران کشورهای جهان بود، ساواک، بر حسبِ وظیفه، تمام سوراخ سُنبههای ایام تحصیلام، چه در داخل و چه در خارج و احتمال تماس با فدراسیون و سندیکاهای چپ و راست و میانه را بو کشید، تفتیش کرد، کاوش نمود. و چون طبعا چیزی نیافت، با پست مهم و کلیدی من موافقت شد. و من در نتیجه هر روز چشمام بهجمال اعلیحضرت همایونی، شاه شاهان، ایضا ولیعهد بسیار جوان، بازیگوش و شیطونش روشن میشد، که گهگاه الطاف ولیعهدیاش اینجوری شامل حال ما میشد، که در محوطه بندر با اتوموبیل جیب یا با لندرور، بهسرعت برق و باد، از کنار ما میگذشت و هرچه دود و گرد و خاک و بوی گند اگزوز بود نثار صورت اصلاحکرده و ادوکلنزده ما میکرد. یا اون یکی برادر فسقلیاش علیرضا که با همان سرعت سرسامآور با موتورسیکلت از کنار ما رد میشد و ما از ترس اینکه مبادا زیر گرفته شویم و شَل و پَلمان کند، هر کدام مثل مرغ سرکَنده، بهگوشهای فرار میکردیم. بیشتر نه برای نجات جان خویش! بل اگر در حین زیرگیری و تصادف با ما بوسیله موتورسیکلت ب.ام. و / یاماها/ یا هوندا، آسیبی هم بهوجود مبارک ایشان میرسید، بهکجا میتوانستیم پناه ببریم از دست ساواک؟ و چگونه میتوانستیم ثابت کنیم تعمدی از جانب ما در کار نبودهاست؟ بگذریم... * من رضاشاه را ندیدهام، سن و سالام هم اقتضا نمیکند دیده باشم. صدایش را هم از نوار نشنیدهام، هر چند صدای همه زمامداران آن زمان روی نوار هست. ولی شاهدان عینی میگویند عجیب هیبتای داشتهاست آنمرد. یک نظامی دوآتشه، یک رضا ماکسیم خالص، یک بَبر اخمو! یک شیر غّران! میگویند وقتی به کسی نزدیک می شده مثل این بودهاست که « تییِل اِش مَی تیی یوز زیر شیشه یرّهای دا / مَی تو گویی که همو خِرس گپو نِرّهای دا »[ چشمانش مثل چشم یوزپلنگ برق میزده و حرف که میزده گویی یک خرس بزرگ نعره میکشیده است]. میگویند( راست و دروغاش بهعهده خودشان) ماهی یکبار سوار اتومبیلاش میشده و به قم مسافرت میکرده است. در قم همه آخوندها را، از کوچک و بزرگ، بهصف میکرده و با عصایش آنها را نوازش میداده است. میگفتهاست آخوندها نرمش لازم دارند اگر هر ماه پشتشان با عصای من آشنا نشود زود هوس حکومتکردن و برپایی انقلاب اسلامی و انتخابات شورای نگهبانی و اینجور چیزا به مخیلهشان خطور میکند. این عصا اما معجزه میکند! میگویند پس از ترک قم و مراجعت به تهران، آخوندها دور هم جمع میشدهاند و میشمردهاند هر کدام چند ضربه عصا خوردهاند. آنکس که بیش از همه ماتحتاش با عصای اعلیحضرت آشنا شده بودهاست، به آیتالهی برگزیده میشده و حق امر و نهی بر دیگران را داشته است، تا دفعه دیگر و نوازش دیگر... میگویند هر کس هیبت و هیمنه رضا شاه را میدیده و نعرهاش را میشنیدهاست، از سر تا پا، نا خودآگاه، بلانسبت شما، تو خودش «شاش و گی» میکرده است. * من در نوشهر، در محوطه بندر، میدیدم پسر همین رضاشاه را، چه محجوب و چه مظلوم و چه خوشاخلاق و بیآزار. هیچ از آن حرکات زمخت که از رفتار و کردار بابای قلدرش بر سر زبانها بود، در وی دیده نمیشد. یا من چیزی نمیدیدم! هرچند دشمناناش سعی داشتند غولی از وی بسازند مستبد و خونآشام! نه بابا، از من می پرسی هیچ از این خبرا نبود! البته بعضی وقتها، وقتی عصبانی میشد، سعی میکرد ادا و اطوار بابایاش را در بیاورد و چکمه بر زمین بکوبد. ولی اصلا بهاو نمیآمد. بیخودی زور میزد و هیچکس را نمیترساند. نهتنها آن هیکل و آن هیبت را نداشت، بل صدایش هم کمی نازک بود، یعنی کمی پایین بود. یعنی به یک شاه گردنکلفت نمیآمد، یعنی اینجوری بگم: انتظار داشتم صدای شاه کلفت باشد! بچه مدرسهای که بودم هر وقت تو کتاب درسیام یا تو دفتر مدیر مدرسه عکس شاه را میدیدم پیش خود تصور میکردم صدایش حتما مثل صدای ماهی ( خبور و هامور) کلفت و خِرخِرو است و وقتی حرف میزند از بس غّرش میکند و کف از دهان بیرون میزند که آدم نمیفهمد او چه میگوید و چه میخواهد؟ اما این مردی را که من در نوشهر میدیدم این جوری نبود! بر عکس آدم دلش میخواست بزند پشت کولاش و بگوید: ها... رفیق؟ چوری؟ درچه حالی؟ موافقای بریم یه آبجو بزنیم؟ * اما... استغفرالله... زبانم لال... مگه عقل از سرم پریده بود؟ گیرم خود اعلیحضرت، شخصا، عزتنفس، خلوص نیّت و بینش اصیل داشت و چیزی بهروی مبارک نمیآورد، ولی مگر افراد گارد ویژه، که همه مسلسل بهدست دستمال آبیرنگ ابریشمین بهگردن داشتند و ساواکیهای متعددی که هر جنبندهای را با ظّن و تردید زیرچشمی میپاییدند، اونجا مداد بودند؟ چه بسا، همونجا، سر جا، شغل و پُُست و مقام و جاه و جلال و جبروتی را که بهم داده بودند دوباره ازم میگرفتند و تا میخواستم تکون بخورم به کویر لوت تبعیدم میکردند، با اعمال شاقه! بعدها به چشم خود دیدم چگونه و چه سریع، حالا یا برای خودشیرینی بود یا از ترس، یا برای گرفتن زهر چشم، یا هر دو، یا هر سه، کسانی را که بهظاهر گناهی مرتکب نشده بودند بهچاهبهار، به عسلو به دیلم یا گناوه! یا به جزیره شیخ شعیب، که حالا "لاوان" شد بود، که آنزمان بدترین مکان و خشکترین تبعیدگاه برای ما دریاییها بودند، منتقل میکردند. نه... من از شاه نمیترسیدم! در همان دیدار نخست فکر میکردم رفیقام است! هرچند او چندان محلای بهمن نمیگذاشت و مرا نیز مثل بقیهی رعایا، که برحسب وظیفه آن دَور و وَر میپلکیدیم، بهتخم چپاش هم حساب نمیکرد. ولی چه باک؟ چه ایراد؟ حساب نکند! بالاخره شاهای گفتهاند، رعیتای گفتهاند! ما هم در عوض، در بهمنماه یکی دو سال بعدش، آنقدر "مرگ بر شاه" فریاد زدیم، که گلویمان خشک شد و تلافی کم محلیهایش را سرَش در آوردیم و او هم سر انجام خسته شد، خودش گفت: "صدای انقلاب شما را شنیدم" اونوقت مثل یک پدر نامهربان ما را تو چنگال آخوندها وِل کرد و فرار کرد ... و وقتی بهدنبال هواپیمایش به آسمان خیره شدیم، دیدیم دارد بیلاخ نشانمان میدهد، که البته ما آنموقع معنیاش را نمیفهمیدیم...
نه... من از شاه بیم نداشتم. من از ساواک حساب میبردم، نه... نمیترسیدم، کمی واهمه داشتم. میدانستم ساواکیها شوخی موخی سرشان نمیشود. تا تو بیایی و بگویی من شتر نیستم اختهات کردهاند.
یک روز که با رئیس ساواکِ شهر با هم چای صرف میکردیم، نیمی در لفافه، نیمی واضح و روشن و بی رو در وایسی تفهیمام کرد، که ممکن است در آلمان ِ شما رسم باشد که آدم هنگام برخورد با رئیس جمهور یا با صدراعظم، با آنها دست بدهد و لبخندی بزند و بهعنوان احترام سری تکان بدهد، ولی اینجا...؟
اینجا آدم به اعلیحضرت دست نمیدهد! آدم دست اعلیحضرت را میبوسد.
آدم لبخند نمیزند، آدم حالت اخلاص و افتادگی، تواضع و فروتنی و شکستهنفسی بهخود میگیرد.
آدم سر تکان نمیدهد و با سر ادای احترام نمیکند، بل تا کمر خم میشود.
آدم به چهرهی اعلیحضرت نمینگرد و بهچشماناش نگاه نمیکند.
آدم بهزمین و به مورچهها خیره میشود. هی گفت و گفت و گفت ... سرانجام ازَم پرسید: کمردرد که ندارین؟ حالتون که خوبه ؟ و من که دریانورد موجدیده و توفانچشیده بودم و هستم از اون همه پُررویی طرف دندون قروچه کردم و بهتندی گفتم ....
نه...نه...کمر...؟ درد...؟ من...؟ نه ... و خواستم باهمون دیسیپلین دریایی و سبک پرخاشای که در کشتی به آن عادت داشتم و روی عرشه و پُل با آن مأنوس بودم به او توپ و تشر بزنم که: مرتیکه ...فلان فلان شده...کمر من درد میکنه؟ کمربابات درد میکنه... کمر عمهات درد ... ولی بهخود هشدار دادم که هیششش! حواست باشد، کار خودت را خراب نکنی...!
فعلا او رئیس بود و من مرئوس، او همه کاره بود و من در مقایسه با وی یک کمی کمکاره، هرچند تحصیل کرده و دنیا دیده بودم ولی اینجا و حالا، تحصیلاتام و تخصصام و تجربهام بهدرد عمهام میخورد. او میتوانست با یک اشاره چنان دیسیپلین دریاییای یادم بدهد، و چنان توپ وتشری نشانام بدهد، که فیلام یاد آلمان کند... * یک کارمند خوب و محتاط زود یاد میگیرد، خصوصا که دوستان شیرفهمام کرده بودند که فلانی! اگر بخواهی اینجا آلمانیبازی در بیاوری و دَم از دموکراسی و آزادیخواهی بزنی، خانهی بزرگ سازمانی با نگهبانان یونیفورمپوشاش، با تمام مبلمان و تسهیلات و پلاژ اختصاصیاش، با آب و برق و تلفن مجانیاش، با آشپز و کلفت و نوکر و باغبونش، با خودروهای آمریکایی استیشن و جیپ و لندرور اش، با راننده و بنزین مفت و مجانیاش با پست و مقام و درجه و چه و چهاش... همه را چنان یکجا ازت بگیرند و چنان، به کویر برهوت نمک و نه بهکویر لوت! تبعیدَت بکنند، که دیگر فیلات یاد آلمان نکند. تبعید در تنهایی، تنهای تنها...بدون زن قشنگ آلمانیات و بدون بچههای توپول موپولات! آری بدبختات میکنند! آوارهات میکنند! حال خود دانی و ... * آن زمان، در حکومت شاهنشاهی، متأسفانه اینجوری نبود که اگر تو گناهی مرتکب شدی زن و بچهات را نیز بهخاطر آن گناه و آن معصیت تنبیه و تبعید بکنند! سالها پس از نابودی حکومت آمریکاییی شاه و برقراری حکومتِ الله، این روش خیر و این سیستم الاهی باب شد، که اول زن و بچه و فامیلات را بهخاک سیاه مینشانند، بعد خودت را به جایی میفرستند که عرب نی انداخت... به آن صورت که حتا سرو صدای فقیه عالیقدر، آقای منتظری هم در آمده است که میگوید: هنگامی که من در زمان شاه زندانی بودم کسی کاری به کار زن و بچهام نداشت و هیچکس جلوی تحصیل و زندگی فرزندانم نگرفت. شما روی ساواک شاه را سفید کردهاید! بله... یعنی همان حرفهایی که ما قبل از انقلاب زدیم و کس گوش نداد... * گفتم که من از ساواک بیم داشتم. یعنی راستاش را بخواهید مرا بیجهت ترسانده بودند. در آلمان که تحصیل میکردم ساواک در ایران، بیخود و بیدلیل، یکی از دوستان بسیار نزدیک و از همکلاسیهای خوب سابقام را، که تحصیلکرده، فرهیخته و شخصیت آرام و بی سر و صدایی بود و آزارش به مورچه هم نمیرسید، دستگیر کرده بود. جرماش این بود که کتاب "سرمایه" نوشته کارل ماکس را تو خانهاش پیدا کرده بودند. راپورت داده بودند که افکار کمونیستی دارد چون در کنار کتابهای همینگوی و الکساندر دوما و گی دوموپاسان و جک لندن... کتابهای آنتوان چخوف و تولستوی را هم میخواند. آخه او اهل مطالعه بود. خوب من که کتاب «سرمایه» و اصولا شرح زندگی کارل مارکس و فریدریش انگلس را حتا بهزبان آلمانی خوانده بودم، حتا شرح زندگی روزا لوگزمبورک و کارل لیبکنشت و جنگ شکر در کوبا و شرح انقلاب فرانسه و روسیه را خوانده بودم و حتا فیلمهای فعالیت و سخنرانیهای لنین را هم دیده بودم. کتابهای ماکسیم گورکی، ایوان تورگنیف، گوگول، داستایفسکی را حفظ بودم. پس با این وصف من اگر به ایران برمیگشتم چه بر سرم میآوردند؟ ولی رفیق دستگیر شدهام در ایران، که چند سال زندان برایش تراشیده بودند اسمی از من نبرده بود و نگفته بود کتاب بههم رد و بدل کردهایم. پس زمانی که من بهوطن بازگشتم کسی کاری بهکارم نداشت. اگر مرا به جرم خواندن کتابهای کمونیستی بهزندان انداخته بودند کار بسیار بدی میکردند، چون من در مجموع از روسها و کمونیستها هیچ خوشم نمیآمد. خصوصا که روسها حاضر نشده بودند آذربایجان، خاک وطنام را تخلیه بکنند و من کینه آنها را از همان زمان کودکی به دل گرفته بودم. طرفه اینکه من در یک کشور کاپیتالیستی تربیت شده و تحصیل کرده بودم و خودم یک پا کاپیتالیست بودم. من در آلمان، در اروپا، در آمریکا، آزادی را دیده بودم. من با کشتی بارها در لنینگراد و در بنادر آلمان شرقی و لهستان و کجا و کجا پهلو گرفته بودم. بهشت غرب با جهنم شرق را مقایسه کرده بودم. خودمونیم... بهمن میآمد کمونیست باشم؟؟ با همه احترامی که بههموطنان وطندوست کمونیستام دارم، اگر شخص لنین و استالین و تروتسکی و کاسیکین هم ازم خواهش میکردند محال بود من کمونیست بشوم. اقرار میکنم با شیوه کار و حکومت اعلیحضرت روی خوش نداشتم ولی دیگه اینجوری نبود که بروم کمونیست بشوم! من میگفتم طبق قانون اساسی شاه باید سلطنت کند نه حکومت. میگفتم اینجور دخالتهای شاه در امور منجر به انقلاب نا اسلامی و آمدن آخوندهای مرتجع میشود. ولی مگر ساواک گوشش به حرفهای من و امثال من بدهکار بود؟ * آری ساواک ترس داشت ... یادم میآید در همان زمان بچهگی و نوجوانی از تیمور بختیار میترسیدم و بعدها که ساواک درست شد ترسام دوچندان شد. اینجا اما، در نوشهر، پس از مدت کوتاهی شگفتزده دیدم ساواکیها مرا یکی از خود میپندارند. فکر میکردند اگر یک آدم گردنکلفتی، که خواهی نخواهی بیارتباط با ساواک نبود، پارتیام نمیبود هرگز چنین پستِ و مقام مهمی نصیبام نمیشد. پس آن «تفهیم» رئیس ساواک فقط یک راهنمایی دوستانه! و یک «تفهیم» بود و لاغیر؟ اینها، در نوشهر، فکر میکردند من در تهران با کله گندهای از قوم و قبیله ساواک برو بیا دارم؟ و دُمبام بهجایی بند است. و چیزهایی وجود دارد که آنها نمیدانند. البته جنین نبود و من هیچ رابطهای، نه پنهان، نه آشکار با ساواک نداشتم. و لی اکنون که میدیدم اینجوری شده و آنها اینطور فکر میکنند، پس من نیز آنها را در این خیال واهی باقی میگذارم. به مرور در رفتار و کردار نیز بهظاهر چنین عمل میکردم که گویا یکی از وزرای محبوب اعلیحضرت پارتی و هوادار من است. کار بهجایی رسید که مرا، آنزمان که تازه از آلمان آمده بودم و همه عمرم در دریا گذشته بود و هیچ پخای از سیاست و حزببازی سرم نمیشد، رئیس کانون حزب رستاخیز کردند! آره! همین ساواکیها! و همین ملت! فکر میکردند علیآباد شهریست! نخست فکر میکردم شوخی میکنند و این یک بازی کارناوال یا یک شوحی سیزده بدر است ولی نه بابا ... بهجان شما راستی راستی مرا رئیس کانون حزب رستاخیز کردند. پیش خود فکر میکردم لابد همه رؤسای احزاب رستاخیز همین جوری مثل من تبحر و تخصص در امور سیاسی دارند!! داستان رئیس حزب شدنام، که سر انجام ساواک را از خود ذله کردم و آنها عمرا این چنین رئیس حزبی را ندیده بودند، مفصل است و میگذارم برای فرصتی دیگر. * همانطور که گفتم من نه پارتی داشتم و نه آدم گردن کلفتی حمایتام میکرد. مرا بهعلت تخصص و فعالیت و دانش دریاییام، بویژه دیسیپلین آلمانیآم در تهران نگهداشته بودند و رئیسام که یک درجهدار ارتش، یک دریادار یا دریاسالار نیروی دریایی ارتش شاهنشاهی بود و بشدت از من و از کار من خوشاش آمده بود مرا بهعنوان همکار نزدیک خود در تهران نگهداشته بود و نمیگذاشت به میل خودم به یکی از بنادر منتقل شوم، خصوصا که همسرم هم حامله بود و ما هنوز در یکی از هتلهای تهران زندگی میکردیم و چمدانها را که از آلمان با خود آورده بودیم حتا باز نکرده بودیم چون من دایم به همسرم میگفتم ما به بندر خواهیم رفت. جریان جلوگیری از انتقالام به یکی از بنادر بیشتر به این دلیل بود که ما مشغول پیاده کردن برنامه مفصل دریایی برای خلیج فارس و تقسیم حفاظتی آن به سه بخش بودیم، با استفاده از قایقهای تند رو و هلیکوپترها و چه و چه و مشغول بستن قراردادهای سنگینی با کشور کانادا، که یک بار هم از دریادار رمزی عطایی و تیمسار حبیباللهی، رئیس و معاون آنوقت نیروی دریایی شاهنشاهی، برای شرکت در نشست مان دعوت بهعمل آوردیم و آن دو نیز شرکت کردند و من این دو افسر برجسته نیروی دریایی ایران را برای اولین بار در آن جلسات ملاقات کردم. رئیس من با بالا بردن حقوق و مزایا و رتبه اداریام سعی در تطمیع و نگهداری من در تهران داشت که به دلیل حاملگی همسرم و برای آسایش دو فرزند خردسالمان و با توجه به مشکلاتی که برای اقامت در تهران داشتیم، ضمن سپاس از الطاف این افسر فهمیده و شجاع وطنام، از وی خواهش کردم موافقت کند من به یکی از بنادر منتقل شوم و او که خود نیز همسر فرانسوی داشت وقتی شنید من میخواهم بهجنوب منتقل شوم، چون جنوبی هستم، با فریاد بهمن پرخاش کرد: مگر دیوانه شدهای؟ میخواهی یک دختر آلمانی را ببری تو گرمای خفه کننده حاشیه خلیج فارس؟ و گفت من ترتیب انتقالات به شمال میدهم. و این چنین بود که ما همجوار و میزبان اعلیحضرت شدیم در بندر و در ساحل نوشهر و شدیم همنشین ساواکیها و همینجا بگویم که رؤسای ساواک که من در آن مدت سه/ چهار سال در شمال، با آنها آشنا شدم بسیار افراد تحصیل کرده و فهمیدهای بودند. اینجوری نبود که مقام مهم ریاست ساواک را، دستِکم در شمال کشور ، یا در شهرها و بنادر مهم، بهدست هر بیسوادی بدهند. این حرف من تطهیر ساواک نیست بل یک حقیقت است. نمونههای فرهیخته و تحصیل کرده را در پاکروان، مقدم، فردوست، تیمسار منوچهر هاشمی و چند تای دیگر دیدیم. آنچه را نیز این یا آن مأمور شکنجهگر ساواک در کمیتهها در تهران و یا در شهرستانها انجام داده است مورد انتقاد و سرزنش است و میبایست یک محکمه آزاد و مستقل به آن رسیدگی کند. * من همان بار اول، که پس از ماجرای خرداد 42 به ایران آمدم، یعنی در سال 1965 ، از همکلاسیهای سابق، که بهدیدنم آمده بودند، حکایت شلوغیهای آن زمان را مفصل شنیدم و چون هنگام وقوع حادثه بهعلت اینکه در آلمان بودم از جزییات خبر نداشتم، اینک دوستان ماجرا را مفصل شرح میدادند و خبر دادند از ظهور آخوندی بنام روح الله خمینی، که البته هنوز امام نشده و تو دهن دولت و ملت نزده بود، و گفتند که دولتیها میخواستهاند دادگاهیاش بکنند و اعداماش بکنند، که آقای شریعتمداری ایشان را به لقب آیتالهی مفتخر کرده است و با کمک سرلشکر پاکروان، رئیس ساواک، نزد شاه واسطه شدهاند که درست نیست آخوندی در مقام آیتاللهی اعدام بشود و شاه هم به تبعید او قناعت کرده است، که البته پاکروان پس از انقلاب مزدش را از خلخالی گرفت، شریعتمداری هم از ریشهری و دیگر مسلمانان انقلابی و شاه هم که تکلیفاش را میدانیم... بعله... چنین است یا اخی دور زمانه... * در جای معتبری خواندم که حدود دو سال قبل از انقلاب، آقای خمینی با تماس با دیپلماتهای ایرانی که به عراق مسافرت کرده بودهاند اظهار تمایل به بازگشت به ایران داشتهاست که البته مثل هر ایرانی حق داشته است چنین تقاضایی بکند. دیپلماتها احتمالا این تقاضا را بهعرض رئیس دولت رسانیدهاند و رؤسا، هویدا، آموزگار یا هر کس دیگر، لابد جرأت نکردهاند این تقاضا را به عرض اعلیحضرت برسانند و موضوع مسکوت مانده است. این سکوت دولتیان سبب میشود آقای خمینی تصور کند شاه و دولت با بازگشت وی به ایران مخالفاند. این امر و آن کینهی پیشین، که کوتاهی دست آخوندها در امور قضایی و در اموال اوقاف توسط رضا شاه بود، همچنین مخالفت با آزادی و رأی زنان در خرداد 42 توسط آخوندها و در زمانی که نادانی جیمی کارتر هم مزید بر علت شد بهانضمام مریضی شاه و ضعف او در تصمیمگیری و البته نارضایی مردم از بعضی امور، اینها همه دست بهدست هم دادند و منجر به انقلابی شدند که هرگز اسلامی نبود! مردم، احترام بهدین اسلام را، خیلی بهتر از حالا داشتند. دیوانه نبودند یک مشت دیوانه زنجیری قدرتطلب را بنام محافظین اسلام برخود مسلط کنند. آخوندها بهمعنای کلمه مردم را گول زدند و انقلابی را که برای کسب آزادی بیان، آزادی مطبوعات، لغو سانسور، آزادی زندانیان سیاسی، انهدام ساواک و دیگر آزادیهای اجتماعی آغاز کرده بودند از آنان دزدیدند. ما شاهد و ناظر بودیم که اصولا حرفی از حکومت اسلامی نبود. ما شاهد بودیم چیزی حدود ششماه قبل از فروپاشی رژیم اینجا و اینجا گروهی حزباللهی در میان تظاهرکنندگان پیدا شدند که شعار بدست جمهور اسلامی را میطلبیدند. عده شان آنقدر قلیل و کم بود که پس از انقلاب حکومتگران مشکل داشتند فیلم کاملی از تظاهرات آن گروه با شعارهای جمهوری اسلامی بر صحفه تلویزیون نشان بدهند. عکسهای آقای خمینی هم در چند ماه آخر در تظاهرات حمل میشد. در آغاز و در جریان اولیه تظاهرات، که با شاعران و گروه روشنفکران شروع شد اصلا صحبتی از جمهوری اسلامی نبود. تقارن تظاهرات با ماه محرم بود که به تظاهرات، به صورت ظاهرش، رنگ مذهبی داد. جوانان مملکت اصلا کسی را بنام خمینی نمیشناختند و بهجز بچه آخوندها و تک و مسنها کسی او را نمیشناخت و پس از آمدن وی از فرانسه بود که بحث استقرار جمهوری آخوندی پا گرفت و برعکس قولهایی که داده بودند همه چیز را در انحصار گرفتند و آرزوهای مردم را برای کسب آزادی بهباد دادند. ملت که برای حکومت این مفتخوران و این مستبدان دینی و این دیکتاتورهای مذهبی و برای راحتطلبی این متحجرین قیام نکرد، انقلاب نکرد، خون نداد. اینها بهمعنای کلمه انقلاب مردم را دزدیدند. دروغ میگویند آخوندها که مردم از اول شعار شان جمهوری اسلامی بوده است. دروغ میگوید محمدعلی ابطحی و شیطنت میکند این آقا در وبنوشتهاش اگر مینویسد که مردم همه یکصدا جمهوری اسلامی را میطلبیدند. ما آنجا بودیم، ما شاهد بودیم! دروغ است آقا جان! دروغ محض است این حرفها. ملت ایران احمق نبود حکومتی را بهطلبد که هیچ آشنایی با اصولاش نداشت نه کلیاش نه جزییاش! چه کس میدانست منظورتان از حکومت اسلامی همین حکومتیست که اینک 29 سال است مثل بختک روی سینه ملت شریف ایران افتاده است و بهخاطر دفاع از منافع و از مقام و منصبی که نصیبتان شدهاست حاضر نیستید مملکت را به صاحب اصلیاش پس بدهید! ملت ایران به قولها و به گفتههای آقای خمینی، به این دلیل که تصور میکردند یک رهبر مذهبیاست و دروغ نمیگوید، اعتماد کردند و به او رأی دادند ولی ببینید چه کردید با آمال ملت چه کردید با آرزوهای مردم؟ آیا مردم ایران برای این جور زندگی و برای این سیستم انقلاب کردند؟ از خدا که خجالت نمیکشید، از بندگان خدا خجالت بکشید! من نصیحت میکنم شماها را! آقای رهبر! آقای علی خامنهای! ظلم تا کی؟ قدرتطلبی تا کی؟ تا دیر نشده است به دامان ملت برگرد! شما یا خبر نداری تو مملکت چه میگذرد یا خبر داری و خود را به نادانی میزنی! نکنید اینطور که بکنند ملت شما را با قهر بیرون از این مملکت و نابود بکنند نسل آخوندیتان را در ایران زمین! خودتان به سوریه و کانادا فرار میکنید. به فکر بازماندگانی باشید که نمیتوانید در آن عجله با خود بیرون ببرید! بترسید از آن روز که مردم عاصی خیزش کنند! دستِکم مگیرید خشم ملت را! از ما گفتن، از شما گوش نکردن... …………………………………………………………………………………………………………………………………… *) چپکُل = کسی که بهجای دست یا پای راست از دست و پای چپ استفاده میکند.
آلمان، بندر آزاد برمن. Bremen ، خرداد 1342. برابر با می/ژوئن 1963 مدتیست در این شهر، در این بندر زیبا، آرمیده در امتداد ساحل رودخانه Weser ، برای تحصیل علوم دریایی رحل اقامت افکندهام. یکماه و نیم دوره فراگیری زبان را در «گوته انستیتوت» شهر لونه بورگ پشتِ سر دارم. چه کوتاه، چه فشرده و کم! زبان سخت آلمانی را نمیشود یکماهه فرا گرفت. اینک با نمایندگان شرکت کشتیرانیی معروف «D.D.G. HANSA » و با مسؤلین دانشکده دریایی، در سالنی در هتل مسکونیام Überseehotel نشستهام، من به انگلیسی و آلمانی، آنها به آلمانی و انگلیسی در رابطه با مسیر تحصیل و چگونگی ادامه آن بحث و گفتگو میکنیم. من تأکید دارم یک دوره دیگر تدریس زبان برایم بگذارند، چون دوره یکماه و نیمهای، که برای یادگیری این زبانِِ بسیار مشکل سپری کردهام، کفایت فراگیری دروس فنّی، بویژه ریاضی، فیزیک، شیمی، آسترونومی، قوانین بینالمللی دریایی و ... که دروس اصلیام در آینده خواهند بود، نمیکند، هرچند در رشته "طبیعی" دیپلم گرفتهام و با فیزیک و شیمی و ریاضی نا آشنا نیستم. از تحصیل در ریاضی، هرچند رشته مورد علاقهام بود، محروم شدم، که آن زمان، این رشته، در تنها دبیرستان شهر ما، در بندر بوشهر، تدریس نمیشد. علتاش بیبضاعتی دولت و بیپولی اداره فرهنگِ(آموزش و پرورشی هنوز در کار نبود) آری علتاش بیپولی اداره فرهنگِ شهر مستمند، شهرستانِ دور افتاده و عقبمانده و پُر از گل و لای زادگاهم بود، که تفاوت چندانی با دیگر شهرهای فقیر ایران در سالهای 1320 و 1330 شمسی نداشت. مشتاقان تحصیل در ریاضیات میبایست، اگر بضاعت مالی فراهم بود، برای فراگیری، به شیراز یا به تهران کوچ کنند. * پس از پایان گفتگو با مسؤلین، یکی از آلمانیها رو بهمن گفت: در مملکتِ شما تظاهرات خونینی روی دادهاست، تیراندازی و بگیر و ببند شده، تانکهای ارتش در خیابانها موضع گرفتهاند. حکومتنظامی برقرار شدهاست! پانزدهم خرداد 1342، مطابق با پنجم ژوئن 1963 بود. ناخودآگاه گفتم: لابد دانشجویان ناراضی ...ولی اشتباه میکردم... * زبان آلمانیام هنوز یاری نمیکرد روزنامههای آزاد شهر را راحت بخوانم. ولی همین خبر کوتاه و مختصر از وطن، سخت نگران، دلواپس و کنجکاوم کرده بود. خبرگیری و خبررسانی و کسب اطلاع از درون ایران در آن ایام، کار آسانی نبود و من که جز نامهنگاریهای هرماه یکبار و حتا کمتر، تماس دیگری با فامیل نداشتم، برای تسکین کنجکاوی سعی کردم با کمک دیکشنری و با مطالعه سرخط روزنامهها، چیزی دستگیرم شود. از این بهپرس، از اون بهپرس، اطلاع حاصل کردم و فهمیدم فتنه، فتنهی آخوندیست و دولتِ "علم"، دستاش درد نکند، غائله را خوابانده و فتنه را در نطفه خفه کردهاست و ناخودآگاه از تسلط آخوند و حکومت زودرس نا اسلامیاش جلو گرفته است. * من در حقیقت از خانوادهای مصدقی میآمدم و در مجموع آبام با دولتِ شاهنشاهی، زاییده از بَطن بیست و هشت مرداد، تو یکجوب نمیرفت. هرچند بعدها، که بالغتر شدم تجدید نظرهایی اینجا و آنجا، در رابطه با 28 مرداد، در ذهنام حاصل شد و بهاین نتیجه رسیدم که مصدق نیز در آنچه منجر بهکودتا شد، چندان بیتقصیر نبوده است، حرفی نیست. نفت مال ما بود و بیگانه باید دستاش کوتاه بشود، ولی ضرورتای نداشت که آقای مصدق، در فضای سنگین آن زمان و قدرت بلامنازع آمریکا و انگلیس، با کله شقای، سود پنجاه/ پنجاه درصدی پیشنهادی آیزنهاور را رد کند و نه چندان سیاستمدارانه، به سیم آخر بزند. مردم، از من، از منِ نوعی، انتظار اشتباههای عدیده دارند، چه اگر ضرری افتد، محدود خواهد بود و قاعدتا این منام که از سهو و خطای خویش سود یا زیان میبرم،. ولی خطای یک سیاستمدار، یک وزیر، یا نخستوزیر، به یک ملت، به یک مملکت صدمه میزند. * چه در شورش خرداد و چه در فتنه بهمن، من هرگز راضی به تسلط آخوند بر امورسیاسی و اجتماعی کشورم نبودم. آخوند که هرگز درد وطن نداشتهاست، که برای رسیدن و ماندن بر سر قدرت حتا فرزند خود را نیز به مسلخ میبرد، که هر کس جور دیگر فکر کند خرخرهاش را میبُرد، کاردآجیناش میکند، زهر خورش میکند، حلقآویزش میکند. که عمامه سیاهاش، بهگفته خودشان، از بیخ و بُن عرباست و از نوادههای قوم مهاجم و ایران برباددِِه تازی و عمامه سفیداش، طفیلی و دنبالهرو عمامهسیاه. نه... هرگز نمیخواستم این موجودات، دست بالایی در مملکتام بیابند و تصمیمگیرنده بشوند، که عرضه تصمیمگیری مثبت ندارند و فقط شهره در فرصتسوزیاند.. آنها، که در اصل میهمان بودند! آمدند صاحبخانه شدند! ادعای سیادت و آقایی کردند و میکنند و شلاق و سنگسار، خفقان، مرگ، نیستی برای ایران به ارمغان آوردهاند.
هر روز و هر شب از «دشمن» سخن میگویند! و ما را از دشمن واهی میترسانند. حال آنکه خود مار در آستین دارند. نگاهی بیافکنید بهخیمه شببازی انتخاباتشان! مسخره کردهاند ملت را؛ بهلجن کشیدهاند اساس مذهب و مملکت را. چنان گستاخ شدهاند که پردهپوشی را هم ضروری نمیبنند، که هر کار دلشان خواست میکنند. اینها، این قوم یغماگر، همهشان، بیاستثنا، خود ردصلاحیتاند. ولی بگذار بکنند آنچه را که نمیتوانند نکنند! من شخصا چندان هم ناراضی نیستم. بهیقین آگاهم، هر نابسامانیای که این قوم در سر میپرورد، میخیست دیگر بر تابوت حکومتشان. ملت ایران هرگز نخواهد پذیرفت آخوند بار دیگر در تاریخ و در سیاست و در مرکز تصمیم، جان بگیرد. تا کی میخواهند بتازاند؟ تاریخ ایران گردنکلفتتر از اینها را بهخود دیده است. * بهحکومت رسیدن آخوند در سنه 57 هرگز در تصورم نمیگنجید! مگر ممکن بود ملت ایران اجازه دهد سرنوشتاش بهدست آخوندِ کینهتوز و متحجر روضهخوان بیافتد؟ که دشمنیای دیرینه با ایران و ایرانی در سر داشتهاست و دارد؟ که تاریخ پر افتخار، ادب، تمدن و فرهنگ ایران و ایرانی را قبول ندارد؟ آن همه افتخار را کفر میپندارد! که هر جا مصالح و منافع و قدرتطلبی شیطانیاش ایجاب کرد، ناگهان، با اکراه، ایرانی میشود؟ و از تمدن و فرهنگاش دَم میزند و این چنین خود و دیگران را بهتمسخر میگیرد؟ و خرش که از پُل گذشت همان امُالخبائث پیشین میشود؟ عمامهسیاه اَش بدتر از سفید. و سفیدَش بدتر از سیاه! شاهرودیاش بدتر از ریشهری. رفسنجانیاش بدتر از واعظ طبسی. حسینی موسویاش بدتر از موسوی حسینی و جوادی حسینیاش بدتز از حسینی بیجوادی و بیحسینی! * سالهای آغازین 1960 اوج فعالیت کنفدراسیون، جنبش دانشجویی و سندیکابازی در اروپا بود. من در مجموع کاری به این قوم نداشتم. نه ترد میکردم نه تأیید. من سرم بهدرسام مشغول بود. آمده بودم دریانورد بشوم و نه یک سیاستمدار. هرچند مثل همه جوانان دنیا تنام میخارید، کلهای داغ و سری پرشور داشتم و آرزوی اصلاحطلبیی اجتماعی و افکار انقلابی چهگوارایی در ذهن جوان و بیتجربهام موج میزد، که هیچ هم گوارای طبعام نبود. من نه فیدل کاسترو بودم، نه حال و هوای چهگوارا شدن را داشتم و نه اصولا بهمن میآمد اینکاره باشم... طرفه اینکه با چپ و چپکُلی* هم بالکل میانهای نداشتم. و چه خوب، چه پسندیده! چه خوب، که تحصیل علوم دریایی مرا تقریبا از ساحل و از اینجور افکار مالیخولیایی دور نگه داشته بود. * سالها بعد که بهایران بازگشتم و فرار بود پست مهم کلیدی در اداره کل بندر و کشتیرانی بندر پهلوی(انزلی) و بندر نوشهر، در ساحل دریای مازندران، بهعهده بگیرم، سخت بهیاریام آمدند آن عدم فعالیتها و بیحرکتیهای اجباری فدراسیونی دوران اقامتام در اروپا.
برای مأموریت در بندر نوشهر، آنجا که استراحتگاه تابستانی شاه و خانوادهاش و مکان پذیراییي وی از سران کشورهای جهان بود، ساواک، بر حسبِ وظیفه، تمام سوراخ سُنبههای ایام تحصیلام، چه در داخل و چه در خارج و احتمال تماس با کنفدراسیون و سندیکاهای چپ و راست و میانه را بو کشید، تفتیش کرد، کاوش نمود. و چون طبعا چیزی نیافت، با پست مهم و کلیدی و با اعزام من به آن دیار موافقت کرد. و این چنین شد که تقریبا هر روز، چشمام بهجمال اعلیحضرت همایونی، شاه شاهان، مهر آریا، روشن میشد. ایضا ولیعهد بسیار جوان، بازیگوش و شیطونش، که گهگاه الطاف ولیعهدیاش اینجوری شامل حال ما میشد، که در محوطه بندر با اتوموبیل جیب یا با لندرور، بهسرعت برق و باد، از کنار ما میگذشت و هرچه دود و گرد و خاک و بوی گند اگزوز بود نثار صورت اصلاحکرده و ادوکلنزده ما میکرد.
یا اون یکی برادر فسقلیاش علیرضا که با همان سرعت سرسامآور با موتورسیکلت از کنار ما رد میشد و ما از ترس اینکه مبادا زیر گرفته شویم و شَل و پَلمان بکند، هر کدام مثل مرغ سرکَنده، بهگوشهای فرار میکردیم. بیشتر نه برای نجات جان خویش، بل اگر چنانچه در حین زیرگیری و تصادف با ما، وسیله موتورسیکلت ب.ام. و / یاماها/ یا هوندا، آسیبی هم بهوجود مبارک ایشان میرسید، بهکجا میتوانستیم پناه ببریم از دست ساواک؟ و چگونه میتوانستیم ثابت کنیم تعمدی از جانب ما در کار نبودهاست؟ بگذریم... * من رضاشاه را ندیدهام، سن و سالام هم اقتضا نمیکند او را دیده باشم. صدایش را هم از نوار نشنیدهام، هر چند صدای همه زمامداران آن زمان روی نوار ضبط است. ولی شاهدان عینی میگویند عجیب هیبتای داشتهاست آنمرد. یک نظامی دوآتشه، یک رضا ماکسیم خالص، یک بَبر اخمو؛ یک شیر غّران. میگویند وقتی به کسی نزدیک می شده مثل این بودهاست که:
« تییِل اِش مَی تیی یوز زیر شیشه یرّهای دا / مَی تو گویی که همو خِرس گپو نِرّهای دا »[ چشمانش مثل چشم یوزپلنگ برق میزده است و به سخن که میآمده، گویی یک خرس بزرگ نعره میکشیده است]. میگویند( راست و دروغاش بهعهده خودشان) ماهی یکبار سوار اتومبیلاش میشده و به قم مسافرت میکرده است. در قم همه آخوندها را، از کوچک و بزرگ، بهصف میکرده و با عصایش آنها را نوازش میداده است. میگفتهاست: آخوندها نرمش لازم دارند اگر هر ماهه پشتشان با عصای من آشنا نشود زود هوس حکومتکردن و برپایی انقلاب اسلامی و انتخابات شورای نگهبانی و اینجور چیزا، به مخیلهشان خطور میکند. این عصا اما معجزه میکند!
میگویند پس از ترک قم و مراجعت به تهران، آخوندها دور هم جمع میشدهاند و میشمردهاند هر کدام چند ضربه عصا خوردهاند. آنکس که بیش از همه ماتحتاش با عصای اعلیحضرت همایونی آشنا شده بودهاست، به آیتالهی برگزیده میشده و حق امر و نهی بر دیگران را داشته است، تا دفعه دیگر و نوازش دیگر... میگویند هر کس هیبت و هیمنه رضا شاه را میدیده و نعرهاش را میشنیدهاست، از سر تا پا، نا خودآگاه، بلانسبت شما، تو خودش «شاش و گی» میکرده است. * من در نوشهر، در محوطه بندر، میدیدم پسر همین رضاشاه را، چه محجوب و چه مظلوم و چه خوشاخلاق و چه بیآزار. هیچ از آن حرکات زمخت، که از رفتار و کردار بابای مستبداش بیان میشد در او نبود و اثری از یکهتازیهایی که از رضا قلدر بر سر زبانها بود، در وی دیده نمیشد. یا من چیزی نمیدیدم. هرچند دشمناناش سعی داشتند غولی از وی بسازند مستبد و خونآشام... نه بابا، از من می پرسید؟ هیچ از این خبرا نبود. البته بعضی وقتها، وقتی عصبانی میشد، سعی میکرد ادا و اطوار بابایاش را در بیاورد و شاهانه چکمه بر زمین بکوبد. ولی اصلا و ابدا بهاو نمیآمد. بیخودی زور میزد و هیچکس را نمیترساند. نهتنها آن هیکل و آن هیبت بابا را نداشت، بل صدایش هم کمی نازک بود، یعنی کمی پایین بود. یعنی تُن صدا با تصویر یک شاه گردنکلفت همخوانی نداشت. یعنی اینجوری بگم: انتظار داشتم صدای شاه کلفت باشد. بچه مدرسهای که بودم هر وقت تو کتاب درسیام یا تو دفتر مدیر مدرسه عکس سیاه سفید یا رنگیی اعلیحضرت را میدیدم پیش خود تصور میکردم صدایش حتما مثل صدای ماهی ( خبور و هامور) کلفت و خِرخِرو است و وقتی حرف میزند از بس غّرش میکند و کف از دهان بیرون میزند که آدم نمیفهمد او چه میگوید و چه میخواهد؟ اما نوچ... این مرد، این پادشاهی را که من در نوشهر میدیدم این جوری نبود... بر عکس آدم دلش میخواست بزند پشت
کولاش و بگوید: ها... رفیق؟ چوری؟ درچه حالی؟ موافقای بریم یه آبجو بزنیم؟
*) چپکُل = کسی که بهجای دست یا پای راست از دست و پای چپ استفاده میکند
* ولی... استغفرالله... زبانم لال... مگه عقل از سرم پریده بود؟ گیرم خود اعلیحضرت، شخصا، عزتنفس، خلوص نیّت و بینش اصیل داشت و چیزی بهروی مبارک نمیآورد، ولی مگر افراد گارد ویژه، که همه مسلسل بهدست دستمال آبیرنگ ابریشمین بهگردن داشتند و ساواکیهای متعددی که هر جنبندهای را با ظّن و تردید زیرچشمی میپاییدند، مدادبودند اونجا ایستاده بودند؟ چه بسا، همونجا، سر جا، شغل و پُُست و مقام و جاه و جلال و جبروتی را که بهم داده بودند دوباره ازم میگرفتند و تا میخواستم تکون بخورم به کویر لوت تبعیدم میکردند، با اعمال شاقه! بعدها به چشم خود دیدم چگونه و چه سریع، حالا یا برای خودشیرینی بود یا از ترس، یا برای گرفتن زهر چشم، یا هر دو، یا هر سه، کسانی را که بهظاهر گناهی مرتکب نشده بودند بهچاهبهار، به عسلو به دیلم یا گناوه، یا به جزیره شیخ شعیب، که حالا شده بود جزیره "لاوان" ، که آنزمان بدترین مکان و خشکترین تبعیدگاه برای ما دریاییها بودند، منتقل میکردند. نه... من از شاه نمیترسیدم! در همان دیدار نخست فکر میکردم رفیقام است! هرچند او چندان محلای بهمن نمیگذاشت و مرا نیز مثل بقیهی رعایا، که برحسب وظیفه آن دَور و وَر میپلکیدیم، بهتخم چپاش هم حساب نمیکرد. ولی چه باک؟ چه ایراد؟ حساب نکند! بالاخره شاهای گفتهاند، رعیتای گفتهاند! درعوض ما هم، در بهمنماه یکی دو سال بعدش، آنقدر "مرگ بر شاه" فریاد زدیم، که گلویمان خشک شد و تلافی کم محلیهایش را سرَش در آوردیم و او هم سر انجام خسته شد، خودش گفت: "صدای انقلاب شما را شنیدم" اونوقت مثل یک پدر نامهربان ما را تو چنگال آخوندها وِل کرد و فرار کرد ... و وقتی بهدنبال هواپیمایش به آسمان خیره شدیم، دیدیم دارد بیلاخ نشانمان میدهد، که البته آنموقع معنیاش را نمیفهمیدیم و کمی طول کشید تا فهمیدیم منظورش چیست؟... * نه... من از شاه بیم نداشتم. من از ساواک میترسیدم، نه... نمیترسیدم، کمی واهمه داشتم، آره اینجوری درسته: کمی واهمه داشتم. میدانستم ساواکیها شوخی موخی سرشان نمیشود. تا تو بیایی و بگویی من شتر نیستم اختهات کردهاند. یک روز که با رئیس ساواکِ شهر با هم چای صرف میکردیم، نیمی در لفافه، نیمی واضح و روشن و بی رو در وایسی تفهیمام کرد، که ممکن است در آلمان هنگام برخورد با رئیس جمهور یا با صدراعظم، آدم با آنها دست بدهد و لبخندی بزند و بهعنوان احترام سری تکان بدهد، ولی اینجا...؟ اینجا آدم به اعلیحضرت دست نمیدهد! آدم دست اعلیحضرت را میبوسد، آدم لبخند نمیزند، قیافه جدی میگیرد، آدم سر تکان نمیدهد و با سر ادای احترام نمیکند، بلکه تا کمر خم میشود، آدم به چهره و بهچشمان اعلیحضرت نگاه نمیکند، آدم بهزمین و به مورچهها خیره میشود. هی گفت و گفت... سرانجام ازَم پرسید: کمردرد که ندارید؟ حالتون که خوب است؟ و من که دریانورد موجدیده و توفانچشیده بودم و هستم از اون همه پُر رویی طرف دندون قروچه کردم و بهتندی گفتم نه...نه...کمر...؟ درد...؟ نه... ... و خواستم باهمون دیسیپلین دریایی و سبک پرخاشای که در کشتی به آن عادت داشتم و روی عرشه و پُل با آن مأنوس بودم به او بهتوپام که: مرتیکه ...فلان فلان شده...کمر من درد میکنه؟ کمر پدرت درد میکنه... کمر عمهات د ... ولی بهخود هشدار دادم که هیششش! و مهر سکوت بر لب زدم. فعلا او رئیس بود و من مرئوس، او همه کاره بود و من در مقایسه با وی یک کمی کمکاره، هرچند تحصیل کرده و دنیا دیده بودم ولی اینجا و حالا، تحصیلاتام و تخصصام و تجربهام بهدرد عمهام میخورد. او میتوانست با یک اشاره چنان دیسیپلین دریاییای یادم بدهد، و چنان نظم فرماندهی نشانام بدهد، که فیلام یاد آلمان کند... * یک کارمند خوب و محتاط زود یاد میگیرد، خصوصا که دوستان شیرفهمام کرده بودند که فلانی! اگر بخواهی اینجا، تو ایران، در محل مسکونی و استراحتگاه همایونی، آلمانیبازی در بیاوری و دَم از دموکراسی و آزادیخواهی بزنی، خانهی بزرگ سازمانی با نگهبانان یونیفورم پوشاش و با تمام مبلمان و تسهیلات و پلاژ اختصاصیاش، با آب و برق و تلفن مجانیاش، با آشپز و کلفت و نوکر و باغبونش، با خودروهای آمریکایی استیشن و جیپ و لندرور اش، با راننده و بنزین مفت و مجانیاش با پست و مقام و درجه و چه و چهاش... همه را چنان یکجا ازت بگیرند و چنان، به کویر برهوت نمک و نه بهکویر لوت! تبعیدَت بکنند، که دیگر فیلات یاد آلمان نکند. تبعید در تنهایی، تنهای تنها...بدون زن قشنگ آلمانیات و بدون بچههای توپول موپولات! آری بدبختات میکنند! آوارهات میکنند! حال خود دانی و ... * آن زمان، در حکومت شاهنشاهی، متأسفانه اینجوری نبود که اگر تو گناهی مرتکب شدی زن و بچهات را نیز بهخاطر آن گناه و آن معصیت تنبیه و تبعید بکنند! سالها پس از نابودی حکومت آمریکاییی شاه و برقراری حکومتِ الله، این روش خیر و این سیستم الاهی باب شد، که اگر گناهی کردی، و حتا اگر نکردی، فرقی نمیکند، اول زن و بچه و فامیلات را بهخاک سیاه مینشانند، بعد خودت را به جایی میفرستند که عرب نی انداخت...
به همان نحوی که حتا سرو صدای فقیه عالیقدر، آقای منتظری را هم درآوردهاند، که میگوید: هنگامی که من در زمان شاه زندانی بودم کسی کاری به کار زن و بچهام نداشت و هیچکس جلوی تحصیل و زندگی فرزندانم نگرفت. شما روی ساواک شاه را سفید کردهاید! بله... یعنی همان حرفهایی که ما قبل از انقلاب زدیم و کس گوش نداد... * گفتم که من از ساواک بیم داشتم. یعنی راستاش را بخواهید مرا بیجهت ترسانده بودند. در آلمان که تحصیل میکردم ساواک در ایران، بیخود و بیدلیل، یکی از دوستان بسیار نزدیک و از همکلاسیهای خوب سابقام را، که تحصیلکرده، فرهیخته و شخصیت آرام و بی سر و صدایی بود و آزارش به مورچه هم نمیرسید، دستگیر کرده بود. جرماش این بود که کتاب "سرمایه" نوشته کارل ماکس را تو خانهاش پیدا کرده بودند. راپورت داده بودند که افکار کمونیستی دارد چون در کنار کتابهای همینگوی و الکساندر دوما و گی دوموپاسان و جک لندن... کتابهای آنتوان چخوف و تولستوی را هم میخواند. آخه او اهل مطالعه بود. خوب من که کتاب «سرمایه» و اصولا شرح زندگی کارل مارکس و فریدریش انگلس را حتا بهزبان آلمانی خوانده بودم، حتا شرح زندگی روزا لوگزمبورک و کارل لیبکنشت و جنگ شکر در کوبا و شرح انقلاب فرانسه و روسیه را خوانده بودم و حتا فیلمهای فعالیت و سخنرانیهای لنین را هم دیده بودم. کتابهای ماکسیم گورکی، ایوان تورگنیف، گوگول، داستایفسکی را حفظ بودم. پس با این وصف من اگر به ایران برمیگشتم چه بر سرم میآوردند؟ ولی رفیق دستگیر شدهام در ایران، که چند سال زندان برایش تراشیده بودند اسمی از من نبرده بود و نگفته بود ما دو تا، آن هنگام که در وطن بودم، کتاب بههم رد و بدل کردهایم. پس زمانی که من بهوطن بازگشتم کسی کاری بهکارم نداشت. اگر مرا به جرم خواندن کتابهای کمونیستی بهزندان انداخته بودند کار بسیار بدی میکردند، چون من در مجموع از روسها و کمونیستها هیچ خوشم نمیآمد. خصوصا که روسها حاضر نشده بودند آذربایجان، خاک وطنام را تخلیه بکنند و من کینه آنها را از همان ایام کودکی به دل گرفته بودم. طرفه اینکه من در یک کشور کاپیتالیستی تربیت شده و در آنجا تحصیل کرده بودم و اصولا خودم یک پا کاپیتالیست بودم. من در آلمان، در اروپا، در آمریکا، آزادی را دیده بودم. من با کشتی بارها در لنینگراد و در بنادر آلمان شرقی و لهستان و کجا و کجا پهلو گرفته بودم. بهشت غرب با جهنم شرق مقایسه کرده بودم. خودمونیم... بهمن میآمد کمونیست باشم؟ نه... جدی میگم، شما بفرمایید! آیا بهمن میآمد کمونیست باشم؟ با همه احترامی که بههموطنان وطندوست کمونیستام دارم، اگر شخص لنین و استالین و تروتسکی و کاسیکین هم ازم خواهش میکردند محال بود من کمونیست بشوم. اقرار میکنم با شیوه کار و حکومت اعلیحضرت روی خوش نداشتم ولی دیگه اینجوری نبود که بروم کمونیست بشوم! من میگفتم طبق قانون اساسی شاه باید سلطنت کند نه حکومت. میگفتم اینجور دخالتهای شاه در امور منجر به انقلاب نا اسلامی و آمدن آخوندهای مرتجع میشود. ولی مگراعلیحضرت به حرف من گوش داد؟ نه... ببخشید والله راستش بخواهید من جرأت نکردم چیزی به اعلیحضرت بگویم، مرا خیلی ترسانده بودند! من که گفتم فیدل کاسترویی و چه گوارایی به من نمیآمد! ولی خُب دیگران که ترسشان کمتر بود گفتند. مهدی بازرگان گفت، شاپور بختیار گفت، صدیقی گفت، سنجابی و فروهر هم گفتند، همین آقای علی اصغر حاج سیدجوادی دهها نامه سرگشاده و تهگشاده به شاه نوشت! خودم همه آنها را دزدکی خواندم... ولی ساواک که گوشش به حرفهای این آدمهای معروف و مشهور بدهکار نبود کجا به حرفهای من و امثال من، که تقریبا هر روز با اعلیحضرت سلام علیک داشتیم گوش میداد؟ * آری ساواک ترس داشت ... یادم میآید در همان زمان بچهگی و نوجوانی از تیمور بختیار میترسیدم و بعدها که ساواک درست شد ترسام دوچندان شد.
اینجا اما، در نوشهر، پس از مدت کوتاهی شگفتزده دیدم ساواکیها مرا یکی از خود میپندارند. فکر میکردند اگر یک آدم گردنکلفتی، که خواهی نخواهی بیارتباط با ساواک نیست، پارتیام نمیبود هرگز چنین پستِ و مقام مهمی نصیبام نمیشد. آدم نمیتوانست گردن کلفت باشد ولی باساواک بیارتبات باشد!
پس آن «تفهیم» رئیس ساواک فقط یک راهنمایی دوستانه بود؟ یک «تفهیم» بین دو تا همکار بود؟ اینها، این آقایون در نوشهر واقعا فکر میکردند من در تهران با کله گندهای از قوم و قبیله ساواک برو بیا دارم؟ و دُمبام بهجایی بند است. و خبرهایی وجود دارد که آنها از آن بیخبرند!. البته که جنین نبود و من هیچ رابطهای، نه پنهان، نه آشکار با ساواک نداشتم. و لی اکنون که میدیدم اینجوری شده و آنها اینطور فکر میکنند، پس چرا آنها را در این خیال واهی باقی نگذارم؟ ضرری که نمیرسد هیچ، تازه منفعت هم دارد. من که ادعایی نکردهام آنها به چنین نتیجهای رسیدهاند، خُب برسند. به مرور در رفتار و کردار نیز بهظاهر چنین عمل کردم، که گویا یکی از وزرا یا سفرا، پارتی و هوادار من است، بدون اینکه از کسی نام ببرم. آدم وقتی ساواکیست پس دهناش قرص است و از کسی نام نمیبرد.
کار بهجایی رسید که مرا، آنزمان که تازه از آلمان آمده بودم و همه عمرم در دریا گذشته بود و هیچ پخای از سیاست و حزببازی سرم نمیشد، رئیس کانون حزب رستاخیز کردند! آره! همین ساواکیها! و همین ملت! فکر میکردند علیآباد شهریست! نخست فکر میکردم شوخی میکنند و این یک بازی کارناوال یا یک شوحی سیزده بدر است ولی نه بابا ... بهجان شما راستی راستی مرا رئیس کانون حزب رستاخیز کردند. پیش خود فکر میکردم لابد همه رؤسای احزاب رستاخیز همین جوری مثل من تبحر و تخصص در امور سیاسی دارند!! داستان رئیس حزب شدنام، که سر انجام ساواک را از خود ذله کردم و آنها عمرا این چنین رئیس حزبی را ندیده بودند، مفصل است و میگذارم برای فرصتی دیگر. * همانطور که گفتم من نه پارتی داشتم و نه آدم گردن کلفتی حمایتام میکرد. ولی جریان چه بود؟ چرا چنین پست مهمی در جوار اعلیحضرت بهمن داده شد؟
مرا، که تازه از آلمان آمده بودم، بهعلت تخصص و فعالیت و دانش دریاییام، بویژه دیسیپلین آلمانیآم در تهران نگهداشته بودند و رئیسام که یک درجهدار ارتش، یک دریادار یا دریاسالار نیروی دریایی ارتش شاهنشاهی بود، بشدت از من و از کار من خوشاش آمده بود مرا بهعنوان همکار نزدیک خود در تهران نگهداشته بود و نمیگذاشت به میل خودم به یکی از بنادر منتقل شوم، خصوصا که همسرم هم حامله بود و ما هنوز در یکی از هتلهای تهران زندگی میکردیم و چمدانها را که از آلمان با خود آورده بودیم حتا باز نکرده بودیم چون من دایم به همسرم میگفتم ما به بندر خواهیم رفت. جریان جلوگیری از انتقالام به یکی از بنادر بیشتر به این دلیل بود که ما مشغول پیاده کردن برنامه مفصل دریایی برای خلیج فارس و تقسیم حفاظتی آن به سه بخش بودیم، با استفاده از قایقهای تند رو و هلیکوپترها و چه و چه و مشغول بستن قراردادهای سنگینی با کشور کانادا، که یک بار هم از دریادار رمزی عطایی و تیمسار حبیباللهی، رئیس و معاون آنوقت نیروی دریایی شاهنشاهی، برای شرکت در نشست مان دعوت بهعمل آوردیم و آن دو نیز شرکت کردند و من این دو افسر برجسته نیروی دریایی ایران را برای اولین بار در آن جلسات ملاقات کردم. رئیس من با بالا بردن حقوق و مزایا و رتبه اداریام سعی در تطمیع و نگهداری من در تهران داشت که به دلیل حاملگی همسرم و برای آسایش دو فرزند خردسالمان و با توجه به مشکلاتی که برای اقامت در تهران داشتیم، ضمن سپاس از الطاف این افسر فهمیده و شجاع وطنام، از وی خواهش کردم موافقت کند من به یکی از بنادر منتقل شوم، تهران جای من نبود. و او که خود نیز همسر فرانسوی داشت وقتی شنید من مایلم به یکی از بنادر جنوب منتقل شوم، چون خودم اهل جنوب هستم و بنادر مهم ایران در جنوب، در ساحل خلیج فارس قرار دارند، با فریاد بهمن پرخاش کرد: مگر دیوانه شدهای؟ میخواهی یک دختر آلمانی و بچههای خردسالات را ببری تو گرمای خفه کننده جنوب؟
سپس خود پیشنهاد کرد که مرا به شمال خوش آب و هوا انتقال خواهد داد. این کار برای او بهعنوان درجهدار ارشد نیروی دریایی، کار آسانی بود و با معرفی من بهمسؤلین ضامن من هم می شد و این چنین بود که ما شدهمجوار و میزبان اعلیحضرت در بندر و در ساحل بندر نوشهر و شدیم همنشین ساواکیها و همینجا بگویم رؤسای ساواک، که من در آن مدت سه/ چهار سال در شمال، با آنها آشنا شدم، بسیار افراد تحصیل کرده و فهمیدهای بودند. اینجوری نبود که مقام مهم ریاست ساواک را، دستِکم در شمال کشو، یا در شهرها و بنادر مهم، بهدست هر بیسوادی بدهند.
این حرف من تطهیر ساواک نیست بل یک حقیقت است. نمونههای فرهیخته و تحصیل کرده را در پاکروان، مقدم، فردوست، تیمسار منوچهر هاشمی و چند تای دیگر دیدیم. آنچه را نیز این یا آن مأمور شکنجهگر ساواک در کمیتهها در تهران و یا در شهرستانها انجام داده است مورد انتقاد و سرزنش است و میبایست در یک محکمه آزاد و مستقل به آن رسیدگی شود. * من همان بار اول، که پس از ماجرای خرداد 42 به ایران آمدم، یعنی در سال 1965 ، از همکلاسیهای سابق، که بهدیدنم آمده بودند، حکایت شلوغیهای آن زمان را مفصل شنیدم و چون هنگام وقوع حادثه بهعلت اینکه در آلمان بودم از جزییات خبر نداشتم، اینک دوستان ماجرا را مفصل شرح میدادند و خبر دادند از ظهور آخوندی بنام روح الله خمینی، که البته هنوز امام نشده و تو دهن دولت و ملت نزده بود، و گفتند که دولتیها میخواستهاند دادگاهیاش بکنند و اعداماش بکنند، که آقای شریعتمداری ایشان را به لقب آیتالهی مفتخر کرده است و با کمک سرلشکر پاکروان، رئیس ساواک، نزد شاه واسطه شدهاند که درست نیست آخوندی در مقام آیتاللهی اعدام بشود و شاه هم به تبعید او قناعت کرده است، که البته پاکروان پس از انقلاب مزدش را از خلخالی گرفت، شریعتمداری هم از ریشهری و دیگر مسلمانان انقلابی و شاه هم که تکلیفاش را میدانیم... بعله... چنین است یا اخی دور زمانه... * در جای معتبری خواندم که حدود دو سال قبل از انقلاب، آقای خمینی با تماس با دیپلماتهای ایرانی که به عراق مسافرت کرده بودهاند اظهار تمایل به بازگشت به ایران داشتهاست که البته مثل هر ایرانی حق داشته است چنین تقاضایی بکند. دیپلماتها احتمالا این تقاضا را بهعرض رئیس دولت رسانیدهاند و رؤسا، هویدا، آموزگار یا هر کس دیگر، لابد جرأت نکردهاند این تقاضا را به عرض اعلیحضرت برسانند و موضوع مسکوت مانده است. این سکوت دولتیان سبب میشود آقای خمینی تصور کند شاه و دولت با بازگشت وی به ایران مخالفاند. این امر و آن کینهی پیشین، که کوتاهی دست آخوندها در امور قضایی و در اموال اوقاف توسط رضا شاه بود، همچنین مخالفت با آزادی و رأی زنان در خرداد 42 توسط آخوندها و در زمانی که نادانی جیمی کارتر هم مزید بر علت شد بهانضمام مریضی شاه و ضعف او در تصمیمگیری و البته نارضایی مردم از بعضی امور، اینها همه دست بهدست هم دادند و منجر به انقلابی شدند که هرگز اسلامی نبود! مردم، احترام بهدین اسلام را، خیلی بهتر از حالا داشتند. دیوانه نبودند یک مشت دیوانه زنجیری قدرتطلب را بنام محافظین اسلام برخود مسلط کنند. آخوندها بهمعنای کلمه مردم را گول زدند و انقلابی را که برای کسب آزادی بیان، آزادی مطبوعات، لغو سانسور، آزادی زندانیان سیاسی، انهدام ساواک و دیگر آزادیهای اجتماعی آغاز کرده بودند از آنان دزدیدند. ما شاهد و ناظر بودیم که اصولا حرفی از حکومت اسلامی نبود. ما شاهد بودیم چیزی حدود ششماه قبل از فروپاشی رژیم اینجا و اینجا گروهی حزباللهی در میان تظاهرکنندگان پیدا شدند که شعار بدست جمهور اسلامی را میطلبیدند. عده شان آنقدر قلیل و کم بود که پس از انقلاب حکومتگران مشکل داشتند فیلم کاملی از تظاهرات آن گروه با شعارهای جمهوری اسلامی بر صحفه تلویزیون نشان بدهند. عکسهای آقای خمینی هم در چند ماه آخر در تظاهرات حمل میشد. در آغاز و در جریان اولیه تظاهرات، که با شاعران و گروه روشنفکران شروع شد اصلا صحبتی از جمهوری اسلامی نبود. تقارن تظاهرات با ماه محرم بود که به تظاهرات، به صورت ظاهرش، رنگ مذهبی داد. جوانان مملکت اصلا کسی را بنام خمینی نمیشناختند و بهجز بچه آخوندها و تک و مسنها کسی او را نمیشناخت و پس از آمدن وی از فرانسه بود که بحث استقرار جمهوری آخوندی پا گرفت و برعکس قولهایی که داده بودند همه چیز را در انحصار گرفتند و آرزوهای مردم را برای کسب آزادی بهباد دادند. ملت که برای حکومت این مفتخوران و این مستبدان دینی و این دیکتاتورهای مذهبی و برای راحتطلبی این متحجرین قیام نکرد، انقلاب نکرد، خون نداد. اینها بهمعنای کلمه انقلاب مردم را دزدیدند. دروغ میگویند آخوندها که مردم از اول شعار شان جمهوری اسلامی بوده است. دروغ میگوید محمدعلی ابطحی و شیطنت میکند این آقا در وبنوشتهاش اگر مینویسد که مردم همه یکصدا جمهوری اسلامی را میطلبیدند. ما آنجا بودیم، ما شاهد بودیم! دروغ است آقا جان! دروغ محض است این حرفها. ملت ایران احمق نبود حکومتی را بهطلبد که هیچ آشنایی با اصولاش نداشت نه کلیاش نه جزییاش! چه کس میدانست منظورتان از حکومت اسلامی همین حکومتیست که اینک 29 سال است مثل بختک روی سینه ملت شریف ایران افتاده است و بهخاطر دفاع از منافع و از مقام و منصبی که نصیبتان شدهاست حاضر نیستید مملکت را به صاحب اصلیاش پس بدهید! ملت ایران به قولها و به گفتههای آقای خمینی، به این دلیل که تصور میکردند یک رهبر مذهبیاست و دروغ نمیگوید، اعتماد کردند و به او رأی دادند ولی ببینید چه کردید با آمال ملت چه کردید با آرزوهای مردم؟ آیا مردم ایران برای این جور زندگی و برای این سیستم انقلاب کردند؟ از خدا که خجالت نمیکشید، از بندگان خدا خجالت بکشید! من نصیحت میکنم شماها را! آقای رهبر! آقای علی خامنهای! ظلم تا کی؟ قدرتطلبی تا کی؟ تا دیر نشده است به دامان ملت برگرد! شما یا خبر نداری تو مملکت چه میگذرد یا خبر داری و خود را به نادانی میزنی! نکنید اینطور که بکنند ملت شما را با قهر بیرون از این مملکت و نابود بکنند نسل آخوندیتان را در ایران زمین! خودتان به سوریه و کانادا فرار میکنید. به فکر بازماندگانی باشید که نمیتوانید در آن عجله با خود بیرون ببرید! بترسید از آن روز که مردم عاصی خیزش کنند! دستِکم مگیرید خشم ملت را! از ما گفتن، از شما گوش نکردن... …………………………………………………………………………………………………………………………………… .
دوازدهم بهمن 1357 ، بندر پهلوی(انزلی)، در دفتر کارم، در اداره کل بندر و کشتیرانی نشستهام و بر صفحه کوچک تلویزیونی که صبحگاهان با خود از منزل بهدفتر آوردهام نگاه میکنم. قرار بود هواپیمای "ارفرانس" تنوره بکشد و فرشته را، پس از خروج دیو از مملکت، از نوفل لوشاتو به فرودگاه مهر آباد پیاورد. یکی دو نفر دیگر از همکاران نیز با من در دفتر حضور دارند. مدتهاست اعتصابهای پیاپی؛ امور دریایی و کشتیرانی، امور تخلیه و بارگیری و اصولا همه امور بندری و غیر بندری را مختل کرده و بهصورت قطع و وصل در آورده است. تب انقلاب همه جا را فرا گرفته و همه چیز را زیر رو کرده است. حتا چراغهای مدرن دریایی، که علایم شناسایی رادار (Racon) از خود پخش میکنند و ژاپنیها با هزینه گزاف بهتازگی در ساحل دریای مازندران برای مان نصب کردهاند و مسؤلیت بر نظارت و نصباش بهعهده کارمندان اداره من و دفتر خود من بودهاست، با مشت و لگد و با وسایل تخریبی از کار انداختهاند، خراباش کردهاند، نابوداش کردهاند. این چراغهای نورافشان را بهعنوان آثار طاغوت ردهبندی کرده و از بین بردهاند!! بعضیها میگویند کار کمونیستهاست. چون نمیدانستهاند چیست؟ فکر میکردهاند آمریکاییها با این چراغها درون اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را ردیابی میکنند! من اما باور نمیکنم. باور نمیکنم کمونیستها تا این حد نفهم باشند. بعضیها میگویند کار آخوندهاست، چون معتقداند ما دریاییها، ما تحصیلکرده های از فرنگ برگشته، با این دستگاههای مدرن تو کار خدا دست میبریم و در امور خلقت دخالت میکنیم. این شایعه و این ادعا بیشتر مقرون بهحقیقت است. * من در رژیم پیشین، در پستهای کلیدی، ناظر ریخت و پاشها، تبعیضها، وجود رابطه بهجای ضابطه و شاهد عدم آزادیهای اجتماعی بودم و خود نیز در تظاهرات ضد رژیم شرکت میکردم ولی خدا یک جو عقل بهمن داده بود و اندکشعوری نصیبام کرده بود تا بدانم آن حُریّت و آزادی که در طلباش بودم، در زیر سایه آخوندِ آزادیستیز، نصیبام نخواهد شد. چه بسا تتمهاش نیز با حضور وی، بر باد رود. برای شخص من انقلاب، اعتصاب و شلوغبازیهایش با رسیدن شاپور بختیار بهنخستوزیری، بهپایان رسیده بود، تمام شده بود، خاتمه یافته بود! آنچه را میخواستیم، از جمله آزادی بیان، آزادی زندانیان سیاسی، کوتاه کردن دست ساواک، تشکیل یک دولت ملی و مردمی، که بهخاطرش شاه بدبخت را از مملکت فراری داده بودیم، بهدست آمده بود، بقیهاش نیز در راه بود، کمی وقت و حوصله میطلبید. * ملت اما گُر گرفته بود. میگفتند تا خانه را تمام و کمال بر سر خود خراب نکنیم دست برنمیداریم. حتا دوستان فرهیخته و تحصیل کرده، شیفته آخوند و حرفهایش شده بودند. دوستانی که تیتر و عنوان لیسانس و فوق لیسانس و دکترا را یدک میکشیدند و بعضا در دانشگاههای معتبر فرنگ درس خوانده بودند و با دختران تحصیل کرده اروپایی ازدواج کرده بودند. میگفتند: حالا صبر کنید، بگذارید ببینیم چه میشود و آیات عظام چه میکنند؟
من بهموقع عطای آخوند را بهلقایش بخشیدم و گفتم اینها آیات نحساند، بنگرید بهتاریخ این مملکت! هر بدبختی میکشیم از دست این قوم میکشیم، هر پسرفت اجتماعی و اقتصادی که با آن دست بهگریبانیم نتیجه دُگم و تحجر این قوم متحجر است.
دوستان ماندند و ماهها بعد در زیر بمباران عراقیها، برای رهایی از وضعی که آیات عظام برای شان فراهم کرده بودند، از کوه و کمر گذشتند، سرگردان در مرزهای ترکیه و یا پاکستان شدند، دست زن و بچه بیگناه در دست، با دست خالی، پیراهنی برتن و تنبانی بر پا، بهیُمن زن اروپاییشان ازسفارتخانههای متبوعه در ترکیه و پاکستان ویزا گرفتند و خود را به دنیای آزاد رساندند. * من از دوران کودکی آخوند، این موجود دُگمِ روضهخوانِ مردمفریبِ انحصارطلبِ ایران برباددِه را میشناختم. کسانی که با چند چیز آبشان توی یک جوب نمیرفت: با نظافت و بهداشت، با علم و فرهنگ جدید، با آقایی و آزادی انسان... البته آنها نیز خواهان آزادی امّت بودند؛ اما در زیر سایهی آخوند و آنجور که خود تفسیرش میکردند. نه یک کلام بیشتر، نه یککلام کمتر. وصف آخوند را در تاریخ خوانده بودم، حتا از زبان اعوان و انصار خودشان، امثال کسروی و غیره ...
با طرز فکر شان آشنا بودم. در مکتب، در مدرسه، در دبیرستان، در همسایگی و در رفت و آمدهای مکرری که برای مفتخوری با اقوام و فامیل متدین و مذهبیام داشتند. آنها را از نزدیک دیده بودم و میشناختم. میانهای با ایران و ایرانخواهی نداشتند. نمیگویم با وطنپرستی! که پایبند هیچ حُب وطنی نبودند. اینجا و آنجا بودند یکی دوتایشان، که احترام خویش را بهعنوان روحانیت حفظ کرده بودند و آخر و عاقبت آن دنیای خویش را با اموال این دنیا، تعویض نکرده و خود را خسرالدنیا والآخره نکرده بودند و مورد احترام نسبی مردم مانده بودند، ولی اندک بودند تعدادشان! نیشزبانها حکایت از این داشت، که اینها دست شان نرسیدهاست! * بیاد میآورم در سفری که یکبار بهوطن داشتم کسی میگفت: قبل از انقلاب، اگر به مسافرت میرفتیم دستِ اهل و عیال را میگرفتیم و در دست آخوند محل میگذاشتیم و از وی میخواستیم در غیاب ما از زن و بچهمان مواظبت و محافظت کند و میگفتیم اول خدا؛ بعدا شما. و وقتی هم از مسافرتِ کویت یا بحرین بر میگشتیم، هدیهای، پیراهنی، بارانیای، کوفتی، زهر ماری، برای آخوند سوغات بههمراه داشتیم. ولی اینک بهمیمنت انقلاب شکوهمند، اولین کسی که به ناموسمان تجاوز کند خود آخوند است
*. آخوندها ممکن است اینک، که با مردم جهان سرو کار پیدا کردهاند، کمی آدم شده باشند و در روش و رفتارو گفتارشان تجدید نظری حاصل شده باشد و به ادا و اطوار سنجیدهتری عادت کرده باشند و سعی در همرنگ جماعت شدنای از خود نشان بدهند.
ولی هیهات... که زنگی بهشستن نگردد سپید!
فکر نکنم در فطرت و خمیره، توانسته باشند تغییرعمدهای حاصل کنند و سدی بشکنند.
مصلحت نظام و حفظ نظامِ مردمستیز برای آنها در صدر قرار دارد. در صدر دین و در آغاز ایمان. که اگر ضرورت افتد در تعطیل احکام ثانویه و ثالثیه و رابعیه نیز، پروا نخواهند کرد! حتا اگر بهجای بیست میلیون، دویست میلیون رأی از مردم کسب کنند. بهخاتمی گفتند: ما اگر مصلحت نظام را میخواستیم؛ ناطق نوری را انتخاب میکردیم، که منتخب رهبر بود، که خیلی بهتر از تو مصلحت نظام را پاسدار بود.
گفت: بازهم اصل مصلحت نظام است، و من فقط یک تدارکچیام، آنچه استاد ازل گفت بگو! میگویم.
و حالا برای اخذ صلاحیت، خود بهدریوزگی ازهمین نظام و ازآخوند جنتی افتاده است. او نیزخواسته یا ناخواسته درگیر نظامی شدهاست که ملت شریف ایران سالهاست مصلحتاش را تشخیص داده و از آن فاصله گرفته است. مصلحتی که هرگز با مصالح ملت تطابق، هماهنگی و همخوانی نداشتهاست و ندارد. * دوازدهم بهمن 1357 در بندر انزلی، اداره کل بندر و کشتیرانی، در دفتر کارم نشستهام و آمدن فرشته را از تلویزیون تماشا میکنم. چند وقتیست دیو فرار کرده است، فراراش دادهایم...
آهنگ: "دیو چو بیرون رود فرشته در آید" همه جا طنینافکن است. انسان لازم نیست پیشگو و پسگو باشد تا بداند چه روزهای شوم و تاریکی در انتظار ایران و ایرانیست.
دقیق بهیاد میآورم: در سکوتی محض فرو رفتهام. دلنگرانم، نا آرامام، غمگینام، یک چیزی مثل خوره بهجانام افتاده و مرا آزار میدهد، دارند ناموسام، وطنام را ازم میگیرند و هیچکاری از دستام ساخته نیست. برزخ شدهام، شاه مات شدهام.
* دوربین، درون هواپیما را نشان میدهد. خبرنگاری پرسشی دارد، قطبزاده ترجمه میکند: «حضرت امام، اینک که پس از پانزده سال دوری از خاک وطن، مجددا به میهن باز میگردید چه احساسی دارید؟» امام، بدون برو برگرد، بدون ملاحظه امّت، یک«هیچی» بزرگ، به گندهگی عمامه شیخ فضلالله نوری و به طول هزار و چهارصد سال تسلط تازی بر ایران زمین و به بزرگی مجموع عمامههای روحانیون همیشه مبارز و غیر مبارز، از مخمل سیاهِ شاهرودیاش گرفته تا چلوار سفیدِ رفسنجانی، تو صورت میلیونها ایرانی، که در انتظار وی ایستاده و نشستهاند، تُف میکند.
* میگویم: سالی که نکوست از بهارش پیداست. خداحافظ ایران! بلند میشوم و از دفتر خارج می شوم.