خاطراتی تلخ و شیرین آلمان، بندر آزاد برمن. Bremen ، خرداد 1342. مدتیست در این شهر، در این بندر زیبا، آرمیده در امتداد ساحل رودخانه Weser ، برای تحصیل علوم دریایی رحل اقامت افکندهام. یکماه و نیم دوره فراگیری زبان را در «گوته انستیتوت» شهر لونه بورگ پشتِ سر دارم. چه کوتاه، چه کم! زبان سخت آلمانی را نمیشود یکماهه فرا گرفت! اینک با نمایندگان شرکت کشتیرانیی معروف «D.D.G. HANSA » و مسؤلین دانشکده دریایی، در سالنی در هتل مسکونیام Überseehotel نشستهام، من به انگلیسی، آنها به انگلیسی و آلمانی! در رابطه با مسیر تحصیل و چگونگی ادامه آن بحث و گفتگو میکنیم. من تأکید دارم یک دوره دیگر تدریس زبان برایم بگذارند، چون دوره یکماه و نیمهای، که برای یادگیری این زبانِِ بسیار مشکل سپری کردهام، کفایت فراگیری دروس فنّی، بویژه ریاضی، فیزیک، شیمی، آسترونومی، قوانین بینالمللی دریایی و ... که دروس اصلیام در آینده خواهند بود، نمیکند، هرچند در رشته "طبیعی" دیپلم گرفتهام و با فیزیک و شیمی و ریاضی نا آشنا نیستم. از تحصیل در ریاضی، هرچند رشته مورد علاقهام بود، محروم شدم، که آن زمان، این رشته، در تنها دبیرستان شهر ما، در بندر بوشهر، تدریس نمیشد. علتاش بیبضاعتی دولت و بیپولی اداره فرهنگِ(آموزش و پرورشی هنوز در کار نبود) آری علتاش بیپولی اداره فرهنگِ شهر مستمند، شهرستانِ دور افتاده و عقبمانده و پُر از گل و لای زادگاهم بود، که تفاوت چندانی با دیگر شهرهای فقیر ایران در سالهای 1320 و 1330شمسی نداشت. مشتاقان تحصیل در ریاضیات میبایست، اگر بضاعت مالی فراهم بود، برای فراگیری، به شیراز یا به تهران کوچ کنند. * پس از پایان گفتگو با مسؤلین، یکی از آلمانیها رو بهمن گفت: در مملکتِ شما تظاهرات خونینی رُخ دادهاست، تیراندازی و بگیر و ببند شده است، تانکهای ارتش در خیابانها موضع گرفتهاند. حکومتنظامی برقرار شدهاست! پانزدهم خرداد 1342، مطابق با پنجم ژوئن 1963 بود. ناخودآگاه گفتم: لابد دانشجویان ناراضی ...ولی اشتباه میکردم... * زبان آلمانیام هنوز یاری نمیکرد روزنامههای آزاد شهر را راحت بخوانم. ولی همین خبر کوتاه و مختصر از وطن، سخت نگران، دلواپس و کنجکاوم کرده بود. خبرگیری و خبررسانی و کسب اطلاع از درون ایران در آن ایام کار آسانی نبود و من که جز نامهنگاریهای ماهی یکبار و کمتر، تماس دیگری با فامیل نداشتم، برای تسکین کنجکاوی سعی کردم با کمک دیکشنری چیزی دستگیرم بشود. از این بپرس از اون بپرس، اطلاع حاصل کردم و فهمیدم فتنه، فتنهی آخوندیست و دولتِ "علم"، دستاش درد نکند، غائله را خوابانده و فتنه را در نطفه خفه کردهاست و ناخودآگاه از تسلط آخوند و حکومت زودرس نا اسلامیاش جلو گرفته است. * من قاعدتا از خانوادهای مصدقی میآمدم و در مجموع آبام با دولتِ شاهنشاهی، زاییده از بَطن بیست و هشت مرداد، تو یکجوب نمیرفت. هرچند بعدها، که بالغتر شدم تجدید نظرهایی اینجا و آنجا، در رابطه با 28مرداد، در ذهنام حاصل شد و بهاین نتیجه رسیدم که مصدق نیز در غائلهای که منجر بهکودتا شد، چندان بیتقصیر نبوده است، هرچند نفت مال ما بود و بیگانه باید دستاش کوتاه میشد، و لی ضرورتای نداشت در فضای سنگین آن زمان و قدرت بلامنازع آمریکا و انگلیس، با کله شقای سود پنجاه/ پنجاه درصدی پیشنهادی آیزنهاور را رد کند و نه چندان سیاستمدارانه، به سیم آخر بزند. مردم، از من، از منِ نوعی، انتظار اشتباههای عدیده دارند، چه اگر ضرری افتد، محدود خواهد بود و قاعدتا این منام که از سهو و خطای خویش سود یا زیان می بینم،. ولی خطای یک سیاستمدار، یک وزیر، یا نخستوزیر، به یک ملت، به یک مملکت صدمه میزند. * چه در شورش خرداد و چه در فتنه بهمن، من هرگز راضی به تسلط آخوند بر امور اجتماعی کشورم نبودم! آخوند، که هرگز درد وطن نداشتهاست، که برای رسیدن و ماندن بر سر قدرت حتا ناموس و فرزند خود را نیز به مسلخ میبرد، که هر کس که جور دیگر فکر کند خرخرهاش را میبُرد، کاردآجیناش میکند، زهر خورش میکند، حلقآویزش میکند. که عمامه سیاهاش، بهگفته خودشان، از بیخ و بُن عرباست و از نوادههای قوم مهاجم و ایران برباددِِه تازی و عمامه سفیداش، طفیلی و دنبالهرو سیاه. نه... هرگز نمیخواستم این موجودات، دست بالایی در مملکتام بیابند و تصمیمگیرنده بشوند. آنها، که در اصل میهمان بودند! آمدند صاحبخانه شدند! ادعای سیادت و آقایی کردند و میکنند و شلاق و سنگسار، مرگ و نیستی برای ما آرزو دارند. هر روز و هر شب از «دشمن» سخن میگویند! و ما را از دشمن غایب میترسانند حال آنکه خود مار در آستین دارند. نگاهی بیافکنید بهخیمه شببازی انتخاباتشان! مسخره کردهاند ملت را! بهلجن کشیدهاند اساس مذهب و مملکت را. اینها، همهشان، بیاستثنا، رد صلاحیتاند. ولی بگذار بکنند آنچه را که نمیتوانند نکنند! من شخصا چندان هم ناراضی نیستم. بهیقین آگاهم هر نابسامانیای که این قوم در سر میپرورد، میخیست دیگر بر تابوت حکومتشان. ملت ایران هرگز نخواهد پذیرفت آخوند بار دیگر در تاریخ و در سیاست و در مرکز تصمیم، جان گیرد. تا کی میخواهند بتازاند؟ تاریخ ایران گردنکلفتتر از اینها را دیده است. * بهحکومت رسیدن آخوند در سنه 57 هرگز در تصورم نمیگنجید! مگر ممکن بود ملت ایران اجازه دهد سرنوشتاش بهدست آخوندِ کینهتوز و متحجر روضهخوان بیافتد؟ که دشمنیای دیرینه با ایران و ایرانی در سر داشتهاست و دارد؟ که تاریخ پر افتخار، ادب، تمدن و فرهنگ ایران و ایرانی را قبول ندارد؟ آن همه افتخار را کفر میپندارد! که هر جا مصالح و منافع و قدرتطلبی شیطانیاش ایجاب کرد، ناگهان، با اکراه، ایرانی میشود؟ و از تمدن و فرهنگاش دَم میزند و این چنین خود و دیگران را بهتمسخر میگیرد؟ و خرش که از پُل گذشت همان امُالخبائث پیشین میشود؟ عمامهسیاه اَش بدتر از سفید. و سفیدَش بدتر از سیاه! شاهرودیاش بدتر از ریشهری. رفسنجانیاش بدتر از واعظ طبسی. حسینی موسویاش بدتر از موسوی حسینی و جوادی حسینیاش بدتز از حسینی بیجوادی و بیحسینیاش! * سالهای آغازین 1960 اوج فعالیت فدراسیون، جنبش دانشجویی و سندیکابازی در اروپا بود. من در مجموع کاری به این قوم نداشتم. نه ترد میکردم نه تأیید. سرم بهدرسام مشغول بود. آمده بودم دریانورد بشوم و نه یک سیاستمدار! هرچند مثل همه جوانان دنیا تنام میخارید، کلهای داغ و سری پرشور داشتم و آرزوی اصلاحطلبیی اجتماعی و افکار انقلابی چهگوارایی در ذهن جوان و بیتجربهام موج میزد، که هیچ هم گوارا نبود! اما من نه فیدل کاسترو بودم، نه حال و هوای چهگوارا شدن را داشتم و نه اصولا بهمن میآمد اینچنین باشم... طرفه اینکه با چپ و چپکُلی* هم بالکل میانهای نداشتم. و چه خوب! چه خوب که تحصیل علوم دریایی مرا تقریبا از ساحل و از اینجور افکار مالیخولیایی دور نگه داشت. * سالها بعد که بهایران برگشتم و فرار بود پست مهم کلیدی در اداره کل بندر و کشتیرانی بندر پهلوی(انزلی) و بندر نوشهر، در ساحل دریای مازندران، بهمن بدهند، سخت بهیاریام آمدند آن بیحرکتیهای اجباری فدراسیونی دوران اقامتام در اروپا. برای مأموریت در بندر نوشهر، آنجا که استراحتگاه تابستانی شاه و خانوادهاش و مکان پذیرایی وی از سران کشورهای جهان بود، ساواک، بر حسبِ وظیفه، تمام سوراخ سُنبههای ایام تحصیلام، چه در داخل و چه در خارج و احتمال تماس با فدراسیون و سندیکاهای چپ و راست و میانه را بو کشید، تفتیش کرد، کاوش نمود. و چون طبعا چیزی نیافت، با پست مهم و کلیدی من موافقت شد. و من در نتیجه هر روز چشمام بهجمال اعلیحضرت همایونی، شاه شاهان، ایضا ولیعهد بسیار جوان، بازیگوش و شیطونش روشن میشد، که گهگاه الطاف ولیعهدیاش اینجوری شامل حال ما میشد، که در محوطه بندر با اتوموبیل جیب یا با لندرور، بهسرعت برق و باد، از کنار ما میگذشت و هرچه دود و گرد و خاک و بوی گند اگزوز بود نثار صورت اصلاحکرده و ادوکلنزده ما میکرد. یا اون یکی برادر فسقلیاش علیرضا که با همان سرعت سرسامآور با موتورسیکلت از کنار ما رد میشد و ما از ترس اینکه مبادا زیر گرفته شویم و شَل و پَلمان کند، هر کدام مثل مرغ سرکَنده، بهگوشهای فرار میکردیم. بیشتر نه برای نجات جان خویش! بل اگر در حین زیرگیری و تصادف با ما بوسیله موتورسیکلت ب.ام. و / یاماها/ یا هوندا، آسیبی هم بهوجود مبارک ایشان میرسید، بهکجا میتوانستیم پناه ببریم از دست ساواک؟ و چگونه میتوانستیم ثابت کنیم تعمدی از جانب ما در کار نبودهاست؟ بگذریم... * من رضاشاه را ندیدهام، سن و سالام هم اقتضا نمیکند دیده باشم. صدایش را هم از نوار نشنیدهام، هر چند صدای همه زمامداران آن زمان روی نوار هست. ولی شاهدان عینی میگویند عجیب هیبتای داشتهاست آنمرد. یک نظامی دوآتشه، یک رضا ماکسیم خالص، یک بَبر اخمو! یک شیر غّران! میگویند وقتی به کسی نزدیک می شده مثل این بودهاست که « تییِل اِش مَی تیی یوز زیر شیشه یرّهای دا / مَی تو گویی که همو خِرس گپو نِرّهای دا »[ چشمانش مثل چشم یوزپلنگ برق میزده و حرف که میزده گویی یک خرس بزرگ نعره میکشیده است]. میگویند( راست و دروغاش بهعهده خودشان) ماهی یکبار سوار اتومبیلاش میشده و به قم مسافرت میکرده است. در قم همه آخوندها را، از کوچک و بزرگ، بهصف میکرده و با عصایش آنها را نوازش میداده است. میگفتهاست آخوندها نرمش لازم دارند اگر هر ماه پشتشان با عصای من آشنا نشود زود هوس حکومتکردن و برپایی انقلاب اسلامی و انتخابات شورای نگهبانی و اینجور چیزا به مخیلهشان خطور میکند. این عصا اما معجزه میکند! میگویند پس از ترک قم و مراجعت به تهران، آخوندها دور هم جمع میشدهاند و میشمردهاند هر کدام چند ضربه عصا خوردهاند. آنکس که بیش از همه ماتحتاش با عصای اعلیحضرت آشنا شده بودهاست، به آیتالهی برگزیده میشده و حق امر و نهی بر دیگران را داشته است، تا دفعه دیگر و نوازش دیگر... میگویند هر کس هیبت و هیمنه رضا شاه را میدیده و نعرهاش را میشنیدهاست، از سر تا پا، نا خودآگاه، بلانسبت شما، تو خودش «شاش و گی» میکرده است. * من در نوشهر، در محوطه بندر، میدیدم پسر همین رضاشاه را، چه محجوب و چه مظلوم و چه خوشاخلاق و بیآزار. هیچ از آن حرکات زمخت که از رفتار و کردار بابای قلدرش بر سر زبانها بود، در وی دیده نمیشد. یا من چیزی نمیدیدم! هرچند دشمناناش سعی داشتند غولی از وی بسازند مستبد و خونآشام! نه بابا، از من می پرسی هیچ از این خبرا نبود! البته بعضی وقتها، وقتی عصبانی میشد، سعی میکرد ادا و اطوار بابایاش را در بیاورد و چکمه بر زمین بکوبد. ولی اصلا بهاو نمیآمد. بیخودی زور میزد و هیچکس را نمیترساند. نهتنها آن هیکل و آن هیبت را نداشت، بل صدایش هم کمی نازک بود، یعنی کمی پایین بود. یعنی به یک شاه گردنکلفت نمیآمد، یعنی اینجوری بگم: انتظار داشتم صدای شاه کلفت باشد! بچه مدرسهای که بودم هر وقت تو کتاب درسیام یا تو دفتر مدیر مدرسه عکس شاه را میدیدم پیش خود تصور میکردم صدایش حتما مثل صدای ماهی ( خبور و هامور) کلفت و خِرخِرو است و وقتی حرف میزند از بس غّرش میکند و کف از دهان بیرون میزند که آدم نمیفهمد او چه میگوید و چه میخواهد؟ اما این مردی را که من در نوشهر میدیدم این جوری نبود! بر عکس آدم دلش میخواست بزند پشت کولاش و بگوید: ها... رفیق؟ چوری؟ درچه حالی؟ موافقای بریم یه آبجو بزنیم؟ * اما... استغفرالله... زبانم لال... مگه عقل از سرم پریده بود؟ گیرم خود اعلیحضرت، شخصا، عزتنفس، خلوص نیّت و بینش اصیل داشت و چیزی بهروی مبارک نمیآورد، ولی مگر افراد گارد ویژه، که همه مسلسل بهدست دستمال آبیرنگ ابریشمین بهگردن داشتند و ساواکیهای متعددی که هر جنبندهای را با ظّن و تردید زیرچشمی میپاییدند، اونجا مداد بودند؟ چه بسا، همونجا، سر جا، شغل و پُُست و مقام و جاه و جلال و جبروتی را که بهم داده بودند دوباره ازم میگرفتند و تا میخواستم تکون بخورم به کویر لوت تبعیدم میکردند، با اعمال شاقه! بعدها به چشم خود دیدم چگونه و چه سریع، حالا یا برای خودشیرینی بود یا از ترس، یا برای گرفتن زهر چشم، یا هر دو، یا هر سه، کسانی را که بهظاهر گناهی مرتکب نشده بودند بهچاهبهار، به عسلو به دیلم یا گناوه! یا به جزیره شیخ شعیب، که حالا "لاوان" شد بود، که آنزمان بدترین مکان و خشکترین تبعیدگاه برای ما دریاییها بودند، منتقل میکردند. نه... من از شاه نمیترسیدم! در همان دیدار نخست فکر میکردم رفیقام است! هرچند او چندان محلای بهمن نمیگذاشت و مرا نیز مثل بقیهی رعایا، که برحسب وظیفه آن دَور و وَر میپلکیدیم، بهتخم چپاش هم حساب نمیکرد. ولی چه باک؟ چه ایراد؟ حساب نکند! بالاخره شاهای گفتهاند، رعیتای گفتهاند! ما هم در عوض، در بهمنماه یکی دو سال بعدش، آنقدر "مرگ بر شاه" فریاد زدیم، که گلویمان خشک شد و تلافی کم محلیهایش را سرَش در آوردیم و او هم سر انجام خسته شد، خودش گفت: "صدای انقلاب شما را شنیدم" اونوقت مثل یک پدر نامهربان ما را تو چنگال آخوندها وِل کرد و فرار کرد ... و وقتی بهدنبال هواپیمایش به آسمان خیره شدیم، دیدیم دارد بیلاخ نشانمان میدهد، که البته ما آنموقع معنیاش را نمیفهمیدیم...
نه... من از شاه بیم نداشتم. من از ساواک حساب میبردم، نه... نمیترسیدم، کمی واهمه داشتم. میدانستم ساواکیها شوخی موخی سرشان نمیشود. تا تو بیایی و بگویی من شتر نیستم اختهات کردهاند.
یک روز که با رئیس ساواکِ شهر با هم چای صرف میکردیم، نیمی در لفافه، نیمی واضح و روشن و بی رو در وایسی تفهیمام کرد، که ممکن است در آلمان ِ شما رسم باشد که آدم هنگام برخورد با رئیس جمهور یا با صدراعظم، با آنها دست بدهد و لبخندی بزند و بهعنوان احترام سری تکان بدهد، ولی اینجا...؟
اینجا آدم به اعلیحضرت دست نمیدهد! آدم دست اعلیحضرت را میبوسد.
آدم لبخند نمیزند، آدم حالت اخلاص و افتادگی، تواضع و فروتنی و شکستهنفسی بهخود میگیرد.
آدم سر تکان نمیدهد و با سر ادای احترام نمیکند، بل تا کمر خم میشود.
آدم به چهرهی اعلیحضرت نمینگرد و بهچشماناش نگاه نمیکند.
آدم بهزمین و به مورچهها خیره میشود. هی گفت و گفت و گفت ... سرانجام ازَم پرسید: کمردرد که ندارین؟ حالتون که خوبه ؟ و من که دریانورد موجدیده و توفانچشیده بودم و هستم از اون همه پُررویی طرف دندون قروچه کردم و بهتندی گفتم ....
نه...نه...کمر...؟ درد...؟ من...؟ نه ... و خواستم باهمون دیسیپلین دریایی و سبک پرخاشای که در کشتی به آن عادت داشتم و روی عرشه و پُل با آن مأنوس بودم به او توپ و تشر بزنم که: مرتیکه ...فلان فلان شده...کمر من درد میکنه؟ کمربابات درد میکنه... کمر عمهات درد ... ولی بهخود هشدار دادم که هیششش! حواست باشد، کار خودت را خراب نکنی...!
فعلا او رئیس بود و من مرئوس، او همه کاره بود و من در مقایسه با وی یک کمی کمکاره، هرچند تحصیل کرده و دنیا دیده بودم ولی اینجا و حالا، تحصیلاتام و تخصصام و تجربهام بهدرد عمهام میخورد. او میتوانست با یک اشاره چنان دیسیپلین دریاییای یادم بدهد، و چنان توپ وتشری نشانام بدهد، که فیلام یاد آلمان کند... * یک کارمند خوب و محتاط زود یاد میگیرد، خصوصا که دوستان شیرفهمام کرده بودند که فلانی! اگر بخواهی اینجا آلمانیبازی در بیاوری و دَم از دموکراسی و آزادیخواهی بزنی، خانهی بزرگ سازمانی با نگهبانان یونیفورمپوشاش، با تمام مبلمان و تسهیلات و پلاژ اختصاصیاش، با آب و برق و تلفن مجانیاش، با آشپز و کلفت و نوکر و باغبونش، با خودروهای آمریکایی استیشن و جیپ و لندرور اش، با راننده و بنزین مفت و مجانیاش با پست و مقام و درجه و چه و چهاش... همه را چنان یکجا ازت بگیرند و چنان، به کویر برهوت نمک و نه بهکویر لوت! تبعیدَت بکنند، که دیگر فیلات یاد آلمان نکند. تبعید در تنهایی، تنهای تنها...بدون زن قشنگ آلمانیات و بدون بچههای توپول موپولات! آری بدبختات میکنند! آوارهات میکنند! حال خود دانی و ... * آن زمان، در حکومت شاهنشاهی، متأسفانه اینجوری نبود که اگر تو گناهی مرتکب شدی زن و بچهات را نیز بهخاطر آن گناه و آن معصیت تنبیه و تبعید بکنند! سالها پس از نابودی حکومت آمریکاییی شاه و برقراری حکومتِ الله، این روش خیر و این سیستم الاهی باب شد، که اول زن و بچه و فامیلات را بهخاک سیاه مینشانند، بعد خودت را به جایی میفرستند که عرب نی انداخت... به آن صورت که حتا سرو صدای فقیه عالیقدر، آقای منتظری هم در آمده است که میگوید: هنگامی که من در زمان شاه زندانی بودم کسی کاری به کار زن و بچهام نداشت و هیچکس جلوی تحصیل و زندگی فرزندانم نگرفت. شما روی ساواک شاه را سفید کردهاید! بله... یعنی همان حرفهایی که ما قبل از انقلاب زدیم و کس گوش نداد... * گفتم که من از ساواک بیم داشتم. یعنی راستاش را بخواهید مرا بیجهت ترسانده بودند. در آلمان که تحصیل میکردم ساواک در ایران، بیخود و بیدلیل، یکی از دوستان بسیار نزدیک و از همکلاسیهای خوب سابقام را، که تحصیلکرده، فرهیخته و شخصیت آرام و بی سر و صدایی بود و آزارش به مورچه هم نمیرسید، دستگیر کرده بود. جرماش این بود که کتاب "سرمایه" نوشته کارل ماکس را تو خانهاش پیدا کرده بودند. راپورت داده بودند که افکار کمونیستی دارد چون در کنار کتابهای همینگوی و الکساندر دوما و گی دوموپاسان و جک لندن... کتابهای آنتوان چخوف و تولستوی را هم میخواند. آخه او اهل مطالعه بود. خوب من که کتاب «سرمایه» و اصولا شرح زندگی کارل مارکس و فریدریش انگلس را حتا بهزبان آلمانی خوانده بودم، حتا شرح زندگی روزا لوگزمبورک و کارل لیبکنشت و جنگ شکر در کوبا و شرح انقلاب فرانسه و روسیه را خوانده بودم و حتا فیلمهای فعالیت و سخنرانیهای لنین را هم دیده بودم. کتابهای ماکسیم گورکی، ایوان تورگنیف، گوگول، داستایفسکی را حفظ بودم. پس با این وصف من اگر به ایران برمیگشتم چه بر سرم میآوردند؟ ولی رفیق دستگیر شدهام در ایران، که چند سال زندان برایش تراشیده بودند اسمی از من نبرده بود و نگفته بود کتاب بههم رد و بدل کردهایم. پس زمانی که من بهوطن بازگشتم کسی کاری بهکارم نداشت. اگر مرا به جرم خواندن کتابهای کمونیستی بهزندان انداخته بودند کار بسیار بدی میکردند، چون من در مجموع از روسها و کمونیستها هیچ خوشم نمیآمد. خصوصا که روسها حاضر نشده بودند آذربایجان، خاک وطنام را تخلیه بکنند و من کینه آنها را از همان زمان کودکی به دل گرفته بودم. طرفه اینکه من در یک کشور کاپیتالیستی تربیت شده و تحصیل کرده بودم و خودم یک پا کاپیتالیست بودم. من در آلمان، در اروپا، در آمریکا، آزادی را دیده بودم. من با کشتی بارها در لنینگراد و در بنادر آلمان شرقی و لهستان و کجا و کجا پهلو گرفته بودم. بهشت غرب با جهنم شرق را مقایسه کرده بودم. خودمونیم... بهمن میآمد کمونیست باشم؟؟ با همه احترامی که بههموطنان وطندوست کمونیستام دارم، اگر شخص لنین و استالین و تروتسکی و کاسیکین هم ازم خواهش میکردند محال بود من کمونیست بشوم. اقرار میکنم با شیوه کار و حکومت اعلیحضرت روی خوش نداشتم ولی دیگه اینجوری نبود که بروم کمونیست بشوم! من میگفتم طبق قانون اساسی شاه باید سلطنت کند نه حکومت. میگفتم اینجور دخالتهای شاه در امور منجر به انقلاب نا اسلامی و آمدن آخوندهای مرتجع میشود. ولی مگر ساواک گوشش به حرفهای من و امثال من بدهکار بود؟ * آری ساواک ترس داشت ... یادم میآید در همان زمان بچهگی و نوجوانی از تیمور بختیار میترسیدم و بعدها که ساواک درست شد ترسام دوچندان شد. اینجا اما، در نوشهر، پس از مدت کوتاهی شگفتزده دیدم ساواکیها مرا یکی از خود میپندارند. فکر میکردند اگر یک آدم گردنکلفتی، که خواهی نخواهی بیارتباط با ساواک نبود، پارتیام نمیبود هرگز چنین پستِ و مقام مهمی نصیبام نمیشد. پس آن «تفهیم» رئیس ساواک فقط یک راهنمایی دوستانه! و یک «تفهیم» بود و لاغیر؟ اینها، در نوشهر، فکر میکردند من در تهران با کله گندهای از قوم و قبیله ساواک برو بیا دارم؟ و دُمبام بهجایی بند است. و چیزهایی وجود دارد که آنها نمیدانند. البته جنین نبود و من هیچ رابطهای، نه پنهان، نه آشکار با ساواک نداشتم. و لی اکنون که میدیدم اینجوری شده و آنها اینطور فکر میکنند، پس من نیز آنها را در این خیال واهی باقی میگذارم. به مرور در رفتار و کردار نیز بهظاهر چنین عمل میکردم که گویا یکی از وزرای محبوب اعلیحضرت پارتی و هوادار من است. کار بهجایی رسید که مرا، آنزمان که تازه از آلمان آمده بودم و همه عمرم در دریا گذشته بود و هیچ پخای از سیاست و حزببازی سرم نمیشد، رئیس کانون حزب رستاخیز کردند! آره! همین ساواکیها! و همین ملت! فکر میکردند علیآباد شهریست! نخست فکر میکردم شوخی میکنند و این یک بازی کارناوال یا یک شوحی سیزده بدر است ولی نه بابا ... بهجان شما راستی راستی مرا رئیس کانون حزب رستاخیز کردند. پیش خود فکر میکردم لابد همه رؤسای احزاب رستاخیز همین جوری مثل من تبحر و تخصص در امور سیاسی دارند!! داستان رئیس حزب شدنام، که سر انجام ساواک را از خود ذله کردم و آنها عمرا این چنین رئیس حزبی را ندیده بودند، مفصل است و میگذارم برای فرصتی دیگر. * همانطور که گفتم من نه پارتی داشتم و نه آدم گردن کلفتی حمایتام میکرد. مرا بهعلت تخصص و فعالیت و دانش دریاییام، بویژه دیسیپلین آلمانیآم در تهران نگهداشته بودند و رئیسام که یک درجهدار ارتش، یک دریادار یا دریاسالار نیروی دریایی ارتش شاهنشاهی بود و بشدت از من و از کار من خوشاش آمده بود مرا بهعنوان همکار نزدیک خود در تهران نگهداشته بود و نمیگذاشت به میل خودم به یکی از بنادر منتقل شوم، خصوصا که همسرم هم حامله بود و ما هنوز در یکی از هتلهای تهران زندگی میکردیم و چمدانها را که از آلمان با خود آورده بودیم حتا باز نکرده بودیم چون من دایم به همسرم میگفتم ما به بندر خواهیم رفت. جریان جلوگیری از انتقالام به یکی از بنادر بیشتر به این دلیل بود که ما مشغول پیاده کردن برنامه مفصل دریایی برای خلیج فارس و تقسیم حفاظتی آن به سه بخش بودیم، با استفاده از قایقهای تند رو و هلیکوپترها و چه و چه و مشغول بستن قراردادهای سنگینی با کشور کانادا، که یک بار هم از دریادار رمزی عطایی و تیمسار حبیباللهی، رئیس و معاون آنوقت نیروی دریایی شاهنشاهی، برای شرکت در نشست مان دعوت بهعمل آوردیم و آن دو نیز شرکت کردند و من این دو افسر برجسته نیروی دریایی ایران را برای اولین بار در آن جلسات ملاقات کردم. رئیس من با بالا بردن حقوق و مزایا و رتبه اداریام سعی در تطمیع و نگهداری من در تهران داشت که به دلیل حاملگی همسرم و برای آسایش دو فرزند خردسالمان و با توجه به مشکلاتی که برای اقامت در تهران داشتیم، ضمن سپاس از الطاف این افسر فهمیده و شجاع وطنام، از وی خواهش کردم موافقت کند من به یکی از بنادر منتقل شوم و او که خود نیز همسر فرانسوی داشت وقتی شنید من میخواهم بهجنوب منتقل شوم، چون جنوبی هستم، با فریاد بهمن پرخاش کرد: مگر دیوانه شدهای؟ میخواهی یک دختر آلمانی را ببری تو گرمای خفه کننده حاشیه خلیج فارس؟ و گفت من ترتیب انتقالات به شمال میدهم. و این چنین بود که ما همجوار و میزبان اعلیحضرت شدیم در بندر و در ساحل نوشهر و شدیم همنشین ساواکیها و همینجا بگویم که رؤسای ساواک که من در آن مدت سه/ چهار سال در شمال، با آنها آشنا شدم بسیار افراد تحصیل کرده و فهمیدهای بودند. اینجوری نبود که مقام مهم ریاست ساواک را، دستِکم در شمال کشور ، یا در شهرها و بنادر مهم، بهدست هر بیسوادی بدهند. این حرف من تطهیر ساواک نیست بل یک حقیقت است. نمونههای فرهیخته و تحصیل کرده را در پاکروان، مقدم، فردوست، تیمسار منوچهر هاشمی و چند تای دیگر دیدیم. آنچه را نیز این یا آن مأمور شکنجهگر ساواک در کمیتهها در تهران و یا در شهرستانها انجام داده است مورد انتقاد و سرزنش است و میبایست یک محکمه آزاد و مستقل به آن رسیدگی کند. * من همان بار اول، که پس از ماجرای خرداد 42 به ایران آمدم، یعنی در سال 1965 ، از همکلاسیهای سابق، که بهدیدنم آمده بودند، حکایت شلوغیهای آن زمان را مفصل شنیدم و چون هنگام وقوع حادثه بهعلت اینکه در آلمان بودم از جزییات خبر نداشتم، اینک دوستان ماجرا را مفصل شرح میدادند و خبر دادند از ظهور آخوندی بنام روح الله خمینی، که البته هنوز امام نشده و تو دهن دولت و ملت نزده بود، و گفتند که دولتیها میخواستهاند دادگاهیاش بکنند و اعداماش بکنند، که آقای شریعتمداری ایشان را به لقب آیتالهی مفتخر کرده است و با کمک سرلشکر پاکروان، رئیس ساواک، نزد شاه واسطه شدهاند که درست نیست آخوندی در مقام آیتاللهی اعدام بشود و شاه هم به تبعید او قناعت کرده است، که البته پاکروان پس از انقلاب مزدش را از خلخالی گرفت، شریعتمداری هم از ریشهری و دیگر مسلمانان انقلابی و شاه هم که تکلیفاش را میدانیم... بعله... چنین است یا اخی دور زمانه... * در جای معتبری خواندم که حدود دو سال قبل از انقلاب، آقای خمینی با تماس با دیپلماتهای ایرانی که به عراق مسافرت کرده بودهاند اظهار تمایل به بازگشت به ایران داشتهاست که البته مثل هر ایرانی حق داشته است چنین تقاضایی بکند. دیپلماتها احتمالا این تقاضا را بهعرض رئیس دولت رسانیدهاند و رؤسا، هویدا، آموزگار یا هر کس دیگر، لابد جرأت نکردهاند این تقاضا را به عرض اعلیحضرت برسانند و موضوع مسکوت مانده است. این سکوت دولتیان سبب میشود آقای خمینی تصور کند شاه و دولت با بازگشت وی به ایران مخالفاند. این امر و آن کینهی پیشین، که کوتاهی دست آخوندها در امور قضایی و در اموال اوقاف توسط رضا شاه بود، همچنین مخالفت با آزادی و رأی زنان در خرداد 42 توسط آخوندها و در زمانی که نادانی جیمی کارتر هم مزید بر علت شد بهانضمام مریضی شاه و ضعف او در تصمیمگیری و البته نارضایی مردم از بعضی امور، اینها همه دست بهدست هم دادند و منجر به انقلابی شدند که هرگز اسلامی نبود! مردم، احترام بهدین اسلام را، خیلی بهتر از حالا داشتند. دیوانه نبودند یک مشت دیوانه زنجیری قدرتطلب را بنام محافظین اسلام برخود مسلط کنند. آخوندها بهمعنای کلمه مردم را گول زدند و انقلابی را که برای کسب آزادی بیان، آزادی مطبوعات، لغو سانسور، آزادی زندانیان سیاسی، انهدام ساواک و دیگر آزادیهای اجتماعی آغاز کرده بودند از آنان دزدیدند. ما شاهد و ناظر بودیم که اصولا حرفی از حکومت اسلامی نبود. ما شاهد بودیم چیزی حدود ششماه قبل از فروپاشی رژیم اینجا و اینجا گروهی حزباللهی در میان تظاهرکنندگان پیدا شدند که شعار بدست جمهور اسلامی را میطلبیدند. عده شان آنقدر قلیل و کم بود که پس از انقلاب حکومتگران مشکل داشتند فیلم کاملی از تظاهرات آن گروه با شعارهای جمهوری اسلامی بر صحفه تلویزیون نشان بدهند. عکسهای آقای خمینی هم در چند ماه آخر در تظاهرات حمل میشد. در آغاز و در جریان اولیه تظاهرات، که با شاعران و گروه روشنفکران شروع شد اصلا صحبتی از جمهوری اسلامی نبود. تقارن تظاهرات با ماه محرم بود که به تظاهرات، به صورت ظاهرش، رنگ مذهبی داد. جوانان مملکت اصلا کسی را بنام خمینی نمیشناختند و بهجز بچه آخوندها و تک و مسنها کسی او را نمیشناخت و پس از آمدن وی از فرانسه بود که بحث استقرار جمهوری آخوندی پا گرفت و برعکس قولهایی که داده بودند همه چیز را در انحصار گرفتند و آرزوهای مردم را برای کسب آزادی بهباد دادند. ملت که برای حکومت این مفتخوران و این مستبدان دینی و این دیکتاتورهای مذهبی و برای راحتطلبی این متحجرین قیام نکرد، انقلاب نکرد، خون نداد. اینها بهمعنای کلمه انقلاب مردم را دزدیدند. دروغ میگویند آخوندها که مردم از اول شعار شان جمهوری اسلامی بوده است. دروغ میگوید محمدعلی ابطحی و شیطنت میکند این آقا در وبنوشتهاش اگر مینویسد که مردم همه یکصدا جمهوری اسلامی را میطلبیدند. ما آنجا بودیم، ما شاهد بودیم! دروغ است آقا جان! دروغ محض است این حرفها. ملت ایران احمق نبود حکومتی را بهطلبد که هیچ آشنایی با اصولاش نداشت نه کلیاش نه جزییاش! چه کس میدانست منظورتان از حکومت اسلامی همین حکومتیست که اینک 29 سال است مثل بختک روی سینه ملت شریف ایران افتاده است و بهخاطر دفاع از منافع و از مقام و منصبی که نصیبتان شدهاست حاضر نیستید مملکت را به صاحب اصلیاش پس بدهید! ملت ایران به قولها و به گفتههای آقای خمینی، به این دلیل که تصور میکردند یک رهبر مذهبیاست و دروغ نمیگوید، اعتماد کردند و به او رأی دادند ولی ببینید چه کردید با آمال ملت چه کردید با آرزوهای مردم؟ آیا مردم ایران برای این جور زندگی و برای این سیستم انقلاب کردند؟ از خدا که خجالت نمیکشید، از بندگان خدا خجالت بکشید! من نصیحت میکنم شماها را! آقای رهبر! آقای علی خامنهای! ظلم تا کی؟ قدرتطلبی تا کی؟ تا دیر نشده است به دامان ملت برگرد! شما یا خبر نداری تو مملکت چه میگذرد یا خبر داری و خود را به نادانی میزنی! نکنید اینطور که بکنند ملت شما را با قهر بیرون از این مملکت و نابود بکنند نسل آخوندیتان را در ایران زمین! خودتان به سوریه و کانادا فرار میکنید. به فکر بازماندگانی باشید که نمیتوانید در آن عجله با خود بیرون ببرید! بترسید از آن روز که مردم عاصی خیزش کنند! دستِکم مگیرید خشم ملت را! از ما گفتن، از شما گوش نکردن... …………………………………………………………………………………………………………………………………… *) چپکُل = کسی که بهجای دست یا پای راست از دست و پای چپ استفاده میکند.